خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

طبق گفته روانشناس ها خیلی از کارها و اهدافمون تحت تاثیر افکار و ذهنمان قرار می گیرند.همان افکار اشتباهی که توی کله مان راه می دهیم و می گوییم : نمی شود...کی متن  های مرا می خواند..کی مرا کشف می کند..کی به من و حرف هایم اهمیت می دهد

میگن باید اینا رو بریزیم توی سطل زباله تا به اهداف و تصوراتمان برسیم

  • bahar tehrani

فکر کنم دوسال پیش بود که با یک لحن تند بهم گفت: تو با این دولت و کارهایش هیچ مشکل و مخالفتی نداری.از تعجب نمی دانستم به صورتم چه حالتی بدهم.خودش گفت: آخه چند سالی هست که توی راهپیمایی بیست و دوم بهمن شرکت می کنی.از استدلال خنده دارش حسابی خنده ام گرفته بود

امسال کرونا تمام رسم و رسومات این سالها را کمی تغییر و تحول داده است و راهپیمایی بیست و دوم بهمن را هم بی نصیب نگذاشت.اون سال بهش گفتم و امسال هم با خودم تکرار می کنم که:

این حکومت و دولت بدون  خطا و اشتباه نیست.پر از جنگ های داخلی و قدرتی هست که چوبش را مردم می خورند.مردمی که همان سالها پای انقلاب ایستادند.قبول دارم که دارند با دین و باور مردم بازی می کنند و شرایط اقتصادی بدجور کلافه مان کرده است.اما در کنار تمام این دانستنی ها ،اگر توی راهپیمایی بیست و دوم بهمن شرکت می کنم یا حرفش پیش می آید و می گویم : که انقلاب پر از ارزش بود و باید پایش ایستاد به این خاطر است که 42 سال پیش کلی جوان تو رده های سنی خودمان پای باورهایشان ایستادند و برای آرامش و امنیت و آینده این سرزمین جان و مالشان را فدا کردند.جوان هایی که اگر بودند بدون شک دکترها و مهندس ها و خلبان های جا افتاده این روزگارمان بودند مثل خیلی از رفقایشان که الان بزرگترین و پر افتخار ترین پزشک ها و مهندس ها و خلبان های این سرزمین هستند.من اگر حرفی می زنم به این خاطر است که به آنها بگویم:

بدون شک کار و باور و هدف شما عالی و منطقی و پر از باورهای درست بود و اگر این روزها حال و احوال سرزمینمان ناخوش است تقصیر آنهایی است که ادامه دهنده و گزارشگر های خوب روزهای انقلاب نبودند. و با هر لباس و جایگاه و مقامی راه را اشتباه رفتند .کارشما درست است و کار بعضی از رفقای شما و حتی مااشتباه است.من به باور و هدف و کار شما احترام می گذارم و راهپیمایی برای من یعنی فقط به شما پیام بدهم که شما بهترین راه و کار را انتخاب کردید

  • bahar tehrani

این روزها توی کتاب های تاریخی و قصه های قدیمی دنبال یک ماجرای عجیب و هیجان انگیز می گردیم.ماجرایی که وقتی رسیدیم به انتهایش چشم هایمان حسابی گرد شده باشد و بگوییم : عجب باحال بود،چه آدم هایی بودند

دیروز توی برنامه عطسه یکی از این ماجراهای عجیب را شنیدم.ماجرایی که توی تمام کتاب های تاریخ و قصه آدم های قدیمی به تاریخ 19 بهمن 57 بر میگردد اما تو قصه امیر سرتیپ خلبان حسین چیت فروش ، به تاریخ 12 بهمن 57  و شاید خیلی قبل تر از آن برمی گردد

امیر میگفت:

لحظه ورود امام به خاک ایران دوتا جت جنگی ایرانی ،هواپیمای امام را تا لب مرز بندرعباس اسکورت می کردند تا اتفاقی برایشان نیافتد. و بعد سخنرانی شان در بهشت زهرا ،امام با هلیکوپتر و امنیت بالای مردم توی بهشت زهرا توسط همافرها به خیابان بلوار کشاورز و کنار ماشینشان منتقل شدند.این ها دقیقا زمانی رخ داد که هنوز بختیار و رژیم شاه روی کار بودند و این یعنی قصه خلبان ها و امام یک روزه و به قول امروزیی ها یکهویی شکل نگرفت

امیر چیت فروش میگفت:

روز 19 بهمن روزی بود که تصمیم نهایی را گرفتیم و رفتیم پیش امام و بهشان گفتیم ماهم پای این انقلاب و اهدافش می مانیم.ما هم مثل همه مردم جان و مال و نیروها و توانایی مان را پای این هدف میگذاریم.

اون روز ،آن رژه و عکس ها قصه یک روز نبود.قصه چندین ماه تمرین و تصمیم جدی خلبان ها بود.عکس را نگاه کنید.همه سمت امام و پشت به دوربین تا چهره ای مشخص نشود و خلبان ها راحت پای عهد و پیمانشان با امام بمانند.عهد خلبان ها با این سرزمین ماند تا همین روزها که مثل عقاب بالای سر این سرزمین در حال پرواز و مراقبت از مردمش هستیم

 

امیر حسین چیت فروش همرز شهید بابایی بود و برایمان قصه ای از برگ های نخوانده تاریخ انقلاب را گفت.انقلابی که بعضی از قصه هایش لا به لی این روزهای سخت و پر از چرایی،دلمان را حسابی گرم می کند به مردم این سرزمین

 

#بهار_نویس

#برنامه_عطسه

#امیر_حسین_چیت فروش

  • bahar tehrani

یک سوال

نظرتان درباره فرزندپروری و افزایش جمعیت در ایران چیه؟

این موضوع یک مقاله است ،پس لطفا نظراتتان را برایم بنویسد ..لطفا خیلییی سیاسی و جناحی هم نکنیدش

  • bahar tehrani

بهش گفت : 

مادر جان یک حرفی برای نسل جوان بزن.نه یک حرفی برای تمام نسل ها و آدم ها بزن

گره روسری گلدارش را مرتب کرد وگفت:

قدیم ترها توی همه خانه ها آرامش بود اما این روزها توی همه خانه آسایش هست.

شباهت دوتا کلمه زیاد بود و لهجه حاج خانم هم غلیظ.توی سرش دنبال مفهوم می گشت که دست های چروک خورده روی دست هایش نشست و گفت:

توی همه خانه ها همه چیز هست.از ماشین لباس شویی تااااا خرید های بقالی آنلاین.همه جور وسیله آسایش ورفاه هست.اما آرامش گم شده.فکر نکن آرامش یک چیز خیلی سخت هست. نه مادرجان،آرامش یعنی از چیزهایی که داری لذت ببری.یعنی کله ات  پر از فکرها و حرف های الکی و خاله زنکی نشود.ان حرف هایی که با خودت می گویی: یعنی فلانی درباره ام چه فکر می کند؟..حرف هایی که با خودت می گویی من هم مثل فلانی اون ست مبل را بخرم؟...دیدی چه خانه و زندگی بهم زده؟..حالا شوهر کرده و فکر کرده کوه قاف را فتح کرده...

نمیگم دست روی دست بگذار و دنبال پیشرفت و آرزوهات نرو.نه ،بهت میگم برای رسیدن به خواسته هایت تلاش کن و کنار تمام تلاش هایت خدا را هم داشته باش و نقشه هایت را فقط برای او تعریف کن و شک نکن که قدم به قدم کنارت راه می آید

  • bahar tehrani

از سرعت ازدواج این بچه های آخر دهه هفتادی و کل دهه هشتادی من اینقدر متعجبم یا شما هم در تعجب هستید؟

اونا خیلی زندگی را ساده گرفتند یا ماها سخت گرفتیم؟

خدا کیس مورد نظر اونا رو توی هم انتخابات اولشان گذاشته و کیس مد نظر ماها را تو انتخابات آخرمان گذاشته؟

ایراد از هیچکداممان نیست؟

 

  • bahar tehrani

میگفت : میدانی قشنگ ترین قسمت خیال و تصور کجا هست؟

اون جایی که خودت را توی آینده ای می بینی که مطابق ایده ها و آرزوها و باورهایت هست.اونجایی که کار مورد علاقت را شروع کردی و برایش تلاش می کنی.اونجایی که کنار آدمی نشستی که دوستش داری و بخشی از زندگیت را شروع کرد. اونجایی که به خیلی از تصوراتت رنگ واقعیت دادی.و اگر یه کم بدجنسی را هم چاشنی تصوراتت کنی،اونجایی که تمام آدم هایی که فکر می کردند تو هیچ ایده و برنامه ای برای زندگیت نداری و همینطوری ول می چرخی،با خودشان حرف بزنند و بگویند: نه بابا.طرف خیلی کارش درسته و به قول امروزی ها بروند توی اتاق و به کارها و افکار زشتشان فکر کنند

  • bahar tehrani

خسته شده ایم..گیج و کلافه ایم..پر از حرف و سوالیم..

همه مان.از پیرمرد بی سواد کوه نشین دماوند تا متخصص کرسی نشین دانشگاه آکسفورد.با هم که تعارف نداریم.بیایید اعتراف کنیم که اسیر شاخک های ویروسی شده ایم که ساخته دست بشر دوپا است .همان آدم دوپایی که الان نمی داند با این شاخک ها چکار کند.آدمی که بدجور سرش گرم بازی و اختراع ویروس های جدید بود و حواسش جای دیگری که یادش رفت ویروس کشش را هم اختراع کند.

خسته ایم..کلافه ایم..گیجیم..

همه مان.از دانشمندی که پر از نمیدانم و چرا واکسن جواب نمی دهد تا ...................تا آدم هایی که حق زندگی دارند در این دنیا.

خسته ایم..اما هنوز دل همه مردم دنیا گرم است به آن نیروی ماوراءالطبیعه تا گره باز کند از این نمیدانم ها ، تا معجزه کند در تمام دنیا ، تا نفس حقش را بدمد در تمام واکسن ها تا دل تمام بنده هایش پر از آرامش بشود و تن و جانشان پر از سلامتی

 

  • bahar tehrani

سال اول راهنمایی بودم که توی یکی از دورهمی های خانوادگی یکی از پسرعموها پیشنهاد یک بازی جدید دسته جمعی را داد.بازی شهروند و مافیا.فکر کنم بنده خدا یک ساعتی بازی را با جزئیات برایمان توضیح داد تا فهمیدیم.اما آن شب نشد بازی کنیم و بی صبرانه منتظر دورهمی بعدی بودیم.دورهمی بعدی افتاده بود خانه عمه کوچیکه.هنوز سلام و علیک گفتن هایمان کامل نشده بود که با عموها و پسرعموها و دخترعموها یک گروه سی نفره تشکیل دادیم.بماند دست اول چقدر هممون خنگ بازی درآوردیم تا اینکه بالاخره بازی را یاد گرفتیم.شهروند و مافیا شد پایه ثابت دورهمی هایمان و آنقدر هممون توش حرفه ای شدیم که بعضی وقت ها یک ساعت طول میکشید که روز اول تمام بشود و برویم شب دوم.

خبر به گوش بعضی ها رسید که فلانی ها بازی شهروند و مافیا می کنند و منابری بود که برایمان علم کردند که: این چه بازیه مضخرف و بی خودیه.پر از بد آموزی و توهین و یاد دادن دروغ و..

نمیگم این بازی بدون عیب و نقصه.بالاخره یک جور دفاع شخصیه و وسط دفاعیه ات یهو عصبانی هم می شوی و به بقیه تهمت می زنی و گاهی هم دروغ میگی.اما اینا مال اوایل بازی هست.کم کم که حرفه ای می شویم یاد می گیری که اگر سوتی بدهی یا دروغ بگی  بدجور دستت رو می شود.پس باید خیلی دقیق و با تیزبینی حواس بقیه  را ازخودت پرت کنی و فریاد که آقا کی گفته من مافیا هستم ،بروید سراغ بقیه

بازی مافیا یک جورایی شبیه دنیایی هست که داریم توش زندگی می کنیم.خیلی وقت ها هممون خواسته یا ناخواسته دروغ گفتیم یا به کسی تهمت زدیم.و وای از روزی که دستمان رو بشود و..

این شب ها مسابقه مافیای ،فیلیمو رسیده به مرحله فینال.که الحق و الانصاف فینالی ها خوب و حرفه ای بازی می کنند و برای دفاع از خودشان دروغ نمی گویند اما یه وقتایی می رسند به نقطه جوش

  • bahar tehrani

یک جورایی هممون شدیم شبیه کلاف های تو هم پیچیده کامواهای عزیز. از آن کلاف هایی که عزیز و آقاجون چهار زانو جلوی هم می نشستند و سر صبر کاموا را دور دست های هم می پیچیدند تا گره کور را پیدا کنند.گره کاموا که پیدا میشد ،آقاجون با دست هایش باز می کرد وکاموا را میداد به عزیز.  عزیز هم می نشست و با کلی عشق برای آقاجون یا دایی مصطفی ساکن بلاد فرنگ ویا نوه ی تازه از راه رسیده کلاه و شال گردن می بافت.

یک روز که رفته بود خانه عزیز اینا ،دیدم باز یک کاموا با کلی گره دست آقاجون هست و داره یکی یکی گره ها را باز میکند.بهش گفتم ای کاش گره های حال و احوال و زندگی هایمان همین قدر راحت پیدا و باز میشد.

اقاجون اخرین گلوله کاموا را داد دست  عزیز و با لبخند همیشگیش گفت:

گره های زندگی و حال وحوصله ادما از گره های یک کلاف کاموا راحت تر باز می شوند . اما مشکل از شما نسل جدیدی هاست . همتون ک صبر و حوصله رو ریختید توی کوزه تا آبش را بخورید  و ارامش و حرف زدن با همدیگه رو هم بقچه پیچ کردید و انداختید ته کمدهای عمیق دیواریتان.تنهایی نشستید و منتظرید تا کلاف ها به خودی خود باز بشوند.

استکان چایی تازه دم را از عزیز گرفت و جلویم گذاشت و گفت:

نه جان دلم هیچ گره ای با نشستن و یک دست باز نمی شود.باید کنار هم بشینید و با سر صبر و  حوصله حرفهایتان را بزنید و یواش یواش  گره ها را باز کنید.دست از تنهایی و غد بودن هایتان و من میدانم تو نمیدانم بردارید.خیلی از گره های زندگی و دنیا با دست های کنار هم باز می شوند.اما شماها هر کدام یک جایی نشستید و خودتان را  لا به لای کلی گره الکی و ساده اسیر کردید د رسیدید به مرز کلافگی.

چای ام را قورت دادم و با یک صدای پر از اعتراض گفتم: میدانی چیه آقاجون......

که توی دهن نیمه بازم یک شکر پنیر هل دار گذاشت و با انگشتش زد به کله ام و گفت:

به جای اینکه این همه حرف رو بریزی توی کله ات و هی با خودت بگی اگر این حرف را بزنه منم این جواب را میدم...حرف هایت را بریز وسط گفتگوهای دونفره خودت و خدا و گله بنده و دنیایش را به خودش بگو .اینطوری هم سبک میشی و هم میبینی چقدر حواسش بهت هست و گره هایت را برایت باز کرده و تو حواست نیست

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان