خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

یک پیشنهاد هیجان انگیز و جالب کاریداشت.منشی بورس بانک ملی با یک حقوق عالی و مزایا و تامین آینده ای که برایت پر از هیجان است.بهم یک مهلت دو روزه داد تا فکر هایم را کنم.اما هنوز فکرهایم را روی هم نگذاشته بودم که بهش گفتم: دخترجان من روانشناسی و ادبیات خوانده ام نه ریاضی و جمع و تفریق.گفت: ببین به این چیزهایش فکر نکن،برایت یک دوره آموزشی می گذارند.مهم ترین ملاک شان انتخاب یک آدم سالم و مطمئنهست که اهل دزدیدن ارقام نباشدو تو،توی ذهنم آمدی.

شروع کردم به فکر کردن و دقیقا به چیزهایی فکر کردم که گفته بود فکر نکن.به این که چرا کنار گزینه آدم قابل اعتماد،گزینه رشته مرتبط را نگذاشتند؟چرا دنبال آدم این کار نیستند؟ خب حق داشتند،از بس راه را اشتباهی رفتیم و اعتمادها را از بیبن برده ایم که طرف می گوید: سالم و قابل اعتماد باشد.بقیه اش درست می شود.راستش دروغ هم نمی شود گفت که لا به لای این افکار به حقوق عالی و پرستیژ شغل هم فکر میکردم.امااین شغل مال من نبود.نه حوصله ارقام و اعداد عجیب و غریب بورس را داشتم و نه یک کار اداری و روتین که باید ساعت ها به مشتری آن طرف خط توضیح بدهم که این شاخص بورس کرکره مغازه من و پدر و هفت جد واباء ام نیست که هی بالا و پایین می رود.بهم گفت اشتباه بزرگی کردی اما به نظر خودم انتخاب عاقلانه ای بود.این کار بماند برای اهلش

  • bahar tehrani

استاد جدید اصرار داشت که علاوه بر صدا،تصویرش هم باشد و ما دو جانبه فیض ببریم.اما فیض نبردیم که هیچ ،نصف حرف هایش را هم نمی فهمیدیم و هر چند ثانیه صدای اعتراض یکیمان در چت روم بلند میشد که : استااااد تصویر هست اما صدا نیست.استاد هم که آخر جلسه فهمیدیم چت رومش هنگیده بوده،هی اعتراض می کرد که چرا کسی در مباحث من شرکت نمی کند؟ خوابتان برده است؟ و ما همچنان فریاد می زدیم که اتفاقا خیلی شرکت کرده ایم اما فقط نوشته ایم تصویر هست و صدا نیست. ما فریاد می زدیم و حرف های استاد هم یکی درمیان به گوش هایمان می رسید.وقتی کلاس تمام شد مثل روزهای کلاس قبل از کرونا،توی گروه ریختیم و غیبت پشت استاد بنده خدا که:قبلیه بهتر بود هان.حالا تازه چند جلسه گذشته شاید کمی با شیطنت های ما آشنا شد و کمی مهربان تر.

قصه کلاس های مجازی جالب است اما نه به جذابیت حرف های یواشکی و نوشتنی روی کاغذهایمان و نه به جذابیت خوراکی های سر کلاس کهدلیلش دورهمی بود نه گشنگی و آخ دلمان ضعف رفت

  • bahar tehrani

دو سالی میشه که کمرنگش کردم.نمیدانم خودش هم فهمیده یا نه؟.البته فهمیدن و نفهمیدن اون اصلا برایم اهمیتی نداره.آخه تمام حرف هایی که میزد حرف های خاله زنکی بود و تنها سوالی که بعد از خبی؟ می پرسید این بود که شوهر کردی؟..عمه شدی؟..هنوز تپل هستی؟..خب آخه این سوالات چه تاثیری توی زندگی تو داره به جز فضولی.بعدش هم چندساعت باید گله گذاری هایش را درباره جاری محترم و عروس محترم ترشان می شنیدم.تا این که یه روز با ببخشید من کار دارم بهش فهماندم ببین اینجا دیگه نیا و از این چرت و پرت ها هم به من نگو.

  • bahar tehrani

هروقت چشمم به خط های آنتن نداشته گوشی ام می خورد دعای خیری نثار اهالی خیابان بالایی و شرکت مخابرات می کنم.تقریبا دو یا سه سال پیش بود که اهالی محله بالا اعلام کردند که: آقا ما خیلی زندگی سالم و ایمنی داریم اما تشعشات این دکل مخابرات نمی گذارد تا ایمنی و سلامتی خود را حفظ کنیم و باید جمعش کنیم.که در همین حین دیدیم مخابرات زودی آمد و دکلش را گذاشت روی شانه اش و برد.یک نگاهمان به اهالی محله بالا بود تا ببینیم الان سلامتیشان تضمین شد؟ و یک چشممان به مخابراتی که بابت یه کار ساده چند روز علافت می کنند و حالا مثل بچه های حرف گوش کن و ملوان زبل در صحنه حضور پیدا کردند..الان هم چند روزی هست که برایشان ایمیل می فرستم که: آهای اهالی مخابرات بیاید و به ما یک دکل مخابرات بدهید ولی هیچ کس پاسخگو نیست و دلشان نمی خواهد مثل روز بردن دکل در صحنه حضور داشته باشند

  • bahar tehrani

چقدر بده به باورهای همدیگه احترام نمی گذاریم و وقتی یک ماجرای وطنی رخ می دهد به همدیگه حمله می کنیم و قصه اصلی را فراموش می کنیم.

ترور یک دانشمند هسته ای و ناب ایرانی ،میدان جنگ ما با هم نیست.میدانی نیست تا یقه همدیگر را بگیریم و بگوییم: هی فلانی چرا وقتی استاد آواز ایان مرد پست ها و استوری هایت مشکی و پر از غم بود اما الان..

باید دست های همدیگر را بگیریم و به جهانیان بگوییم این سرزمین هم استاد آواز و موسیقی می خواهد و هم دانشمند درجه یک هسته ای.چون دانشمند هسته ای هم برای آرامش فکر و خیالش سراغ صدا و موسیقی استاد می رود و هم استاد موسیقی ایران دلش گرم است به افتخارات و بودن دانشمند هسته ای وطنش.

مهم نیست آدم ها با چه لباس و باوری باشند.مرگ و کشتن یک انسان پر از درد است و درد وقتی بیشتر می شود که آن آدم یک انسان مفید برای سرزمینش باشد.حیف از این همه رفتن های دردناک و سکوت هایی که بعدا شکسته می شود

  • bahar tehrani

خیلی بد دارم می نویسم.نوشتن هایم رسوب کرده و قلمم نه به دل خودم می نشیند و نه به دل مخاطب.چه کنیم با این میل نوشتن و نویسندگی که حسابی خاک خورده و پایه هایش سس؟

  • bahar tehrani

دوباره خبیث شدم و چندتایی از آدم ها را دارم تو دنیای مجازی بلاک میکنم.آدم هایی که انگار از روی رفاقت چرت نویسی هایم را می خواند و لایک می کردند.

خب وقتی حالت با نوشته های من خوب نیست،بگذار و برو دیگه.چه اصراریه به این طور ماندن.

  • bahar tehrani

گیجم و پر از نمیدانم.پر از حرفم و پر  از سکوتی انتخابشان می کنم.

میگم چقدر توی انتخاب آدم ها و وارد شدنشان به دنیایمان نقش داریم؟ خدا چقدر نقش داره و آدم ها را وارد زندگیمان می کند؟.نقش خودمان خیلی زیاده؟..نقش خدا چقدر؟.اگر آن آدم مال ما و رفیق ما نیست چرا میاد توی دنیا و فکرمان؟یعنی خدا هیچ تاثیری نداره؟.خب خدا میگه ولش کن اما تو اصرار به ماندنش می کنی؟..پس یعنی..بی خیال انتخاب یک دوست بشویم؟..به قول یکی عاشق نشوید..

چقدر علامت سوال و گیجی توی ذهنم باهم میزگرد گذاشتند.

یک میزگردی که انگار نه اینجا و نه هیچ جای دیگه نمیشه نشست برای یکی تعریفش کرد.

  • bahar tehrani

اینجا راحت تر و گمنام تر از هر شبکه مجازی دیگه ای می توان بهت بگویم:

دوستت دارم.تولدت مبارک

  • bahar tehrani

ته لیوانش را درآورد از بس که هم زد تا همان یک ذره نبات ته چای اش حل بشود.نگاهم به چایی مواجش بود که گفت:

آقا یک سوال..چرا بقیه وقتی عاشق می شوند زودی به عشقشان می رسند و خیلی هم خوشبخت هستند .توام عاشق می شوی هان اما انگار این رسیدنه برای تو بد است و اگر بهش برسی بدبخت عالم می شوی.

بعد قاشق را توی دل لیوان رها کرد و گفت: برایت بالای منبر می روند که میدانی..... دوست داری کله هایشان را بکنی و بگویی نه نمی دانم چون شما هم نمیدانید.چون از اول تمام تصوراتم را برای خدا گفتم  و هرکس سر راهم آمد گفتم خدایا این اون نیست.تا اینکه یک روز دیدمش و گفتم وای خدا ببین خودشه.همانی که توی نامه هایم بهت گفتم.اما نمی توانستم بهش بگویم هی فلانی دوستت دارم.آخه هیچ رابطه ای بینمان نبود نه کاری و نه رفاقتی.

روی صندلی کنار پنجره ولو شد و گفت: نمیشه به هرکسی هم گفت.آخه بهت می خندد و می گویند دختر این عشق یه طرفه و احمقانست.تو باهاش هیچ ارتباطی نداری و توقع داری عاشقت بشود.بعد دلت می خواهد سرشان فریاد بزنی و بگوی: بی خیال شماها.خدا که خبر دارد.

دستش رو دور زانوهای پش گره می زند و می گوید:خدا که می داند.خب پس چرا چیزی نمی گوید؟ چرا سر راهم گذاشت و روز به روز عاشق تر شدم؟ چرا هر حرف و خطی که می بینم برای خودم زیبا معنی می کنم؟ چرا یه جوری بهم پیام نمی دهد که بیا دختر این مال خود خودت هست و دوتایی کنار هم حالتان خوب می شود؟.

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان