خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

تو استوری یک شخص خواندم که نوشته بود:

ای شاخ های دنیای مجازی،تابستان تمام شد.کیف و دفتراتون را جمع کنید و شب ساعت نه بخوابید که صبح از مدرسه جا نمونید.

خدایی راست میگفت

نصف این شاخ های دنیای مجازی ،همین بچه های دهه هشتادی و اخرای دهه هفتادی هستند.

منظور از این دنیای مجازی هم بیشتر اینستاگرام هست.

فکر کنم معلم مدرسه باشی و چندتا از این شاخ ها هم شاگردت.))))))

  • bahar tehrani

با ماجرای امروز اهواز،بازم قراره روشنفکرا بالای منابرشون بروند و دنبال مقصر داخلی باشند؟

قرار نیست خیلی هامون سینه هامون را سپر کنیم و با شجاعت بگیم: آقا رسما غلط کردیم که درباره مدافعین حرم زیادی حرف زدیم

قرار نیست باور کنیم که اگر بچه های مدافع بیرون مرزهای کشورمان نمیجنگیدن ،الان باید هممون یه اسلحه دستمون بود و دل شوره

قرار نیست بابت امنیت کشورمان نفری یک نماز شکر بخوانیم

هنوز قرار نیست....

  • bahar tehrani

هنوز محرم شروع نشده بود که علمای روشنفکر و دانای این سرزمین رفتند بالای منابر و ایراد خطابه کردند که:

آقا به جای غذا پاشید برید به فقرا کمک کنید

میگم آقا پول چند میلیونی به این مداحا ندهید ،بدهید به فقرا

تازه اصلا مجلس عزا نگیرید اینقدر مردم گریه کنند

آخرش هم که اون اقاهه که شبیه دفتر نقاشی ،سارا دوساله از کابل هست،هم زیادی سخنرانی کردند

خلاصه:

این قصه هرسال محرم هست و قصه آدم های روشنفکری که از سر احمق بازی حرف میزنند.میگم:

میشه به جای پولهای آنچنانی که میدهید و با هواپیما میرید بلاد خارجه و پول میدهید به آقا و خانم خواننده ،پولش را بدید فقرا

میگم میشه وقتی یه جا نذری میدهند دویست نفر از اقوام را راهی صف نکنید؟ آخه شما میگید پولش را بدهیم به فقرا..دیروز داشتم میرفتم سمت چیذر ،از جلوی پارک قیطریه

رد شدیم.یه رستورانه بود به اسم رستوران اصیل ،باور کنید حدود دو هزارنفر آدم با آخرین آرایش روز عاشورا توی صف واستاده بودن

فکر کنم بعضی هاشون همانایی بودند که دلشون برای فقرا می تپید..به قول خیلی از آدمها،یادتون نره همین فقرا هستند که حتی شده 

یه لیوان آب میدهند دست مردم به نیت نذری روز عاشورا

ایکاش این روشنفکران جاهل خفه میشدند و میفهمیدن که جنس غم حسین فرق دارد.میفهمیدن این دوماه مشکی پوشیدن و کل شهر 

مشکی بودند،یعنی نهایت حس آرامش،این مشکی به آدم آرامش میده


القصه،این آدما رو باید ولشون کرد.بعضی هاشون جوگیر شدن،بعضی هاشون الکی اشاعه اطلاعات غلط میکنند،اما بعضی هاشون

به قصد وارد ماجرا میشوند.

  • bahar tehrani

صدای قند شکن توی حیاط پیچیده بود. به رسم هرساله،دهه اول محرم خانه حاج آقا فتاحی،عصرها روضه زنانه بود. خرده قندها

هم سهم قندان اهالی خانه بود.ریحانه،دختر کوچیکه حاج آقا و حاج خانم لب حوض استکان ها و نعلبکی های گل سرخی را با وسواس 

می شست.همه میدانستند که این استکان ها و نعلبکی ها سهم روضه های محرم هست.

خانمای محل بهم خبر داده بودند که سید علی یک ربع کمتر از چهار می آید خانه حاج خانم اینا.

سید علی پسر وسطیه سید مرتضی،مداح قدیمی محل بود و الان برای خودش آقایی شده بود. خانم جان گره روسریش را سفت کرد 

رفت سمت در.محمد حسن دوید سمت خانم جان و گفت:

عزیز چرا مثل همه مهمانی ها توی اتاق منتظر مهمان ها نمیشوی؟

فاطمه خانم،لب یقه نوه کوچیکه را درست کرد و گفت: مهمان های ارباب فرق دارند.

جای سید علی کنار پنج دری و سمت حیاط روی یک صندلی چوبی بود.آخرای روضه بود که سید علی گفت:

زهیر از مدینه با حسین (ع)بود.اما باهم فاصله داشتند.هرجایی که حسین (ع) خیمه زده بود چند قدم پایین ترش هم زهیر خیمه زده بود.

دلشوره های زهیر از مدینه بدجور بیشتر شده بود.نمیدانم منزل چندم بود که جوانی یال خیمه زهیر را بالا زد و گفت: زهیر بن قین؟ علی

بن حسین گفته برای دیدارم به خیمه ما بیا.

رنگ زهیر پریده بود.لهم(زن زهیر) دید که شوهرش دارد قالب تهی میکند بهش گفت:

پسر پیامبر صدایت کرده.چرا دنبال دلیل برای نرفتنی.باید بروی.

زهیر وقتی از خیمه حسین(ع) برگشت ،همان زهیر قبلی نبود.

سید علی با گوشه عباش اشکاش را پاک کرد و گفت:

خانما ،نکنه وقتی امام زمانمان صدایمان کرد تردید کنیم....نکنه سید علی بعد از ماه محرم و ماه صفر هیچ فرقی با سید علی قبل 

نکرده باشد

  • bahar tehrani

اینجانب کلی علاقه جات به کلی وسیله  جات دارم

مثلا یکیش همین لوازم تحریر..مداد،هم نوکیش و هم رنگیش...پاک کن....تراش..جامدادی...وای دفتر یادداشت های رنگی..

این روزها هم که میرم تو خیابون،مثلا سمت باغ کتاب...انقلاب..شهر کتاب ها

دیگه خودتان تصور کنید که چه حملاتی بهم دست میده

اینا به کنار

قدیما باز یه دستی بر جیب برده و یه چندتایی میخریدم،اما الان باید حساب هزارتومنی های کنج کیف پولم را داشته باشم


  • bahar tehrani

این روزها آدمها عجیب شده اند

عجیب تر از تصورات من

عجیب تر از باورهای خودشان

عجیب تر از...

میدانی وقتی عجیب تر میشوند که بودن و یا نبودن با آنها 

برایت یک علامت سوال میشود

به بزرگی افکارت

  • bahar tehrani

این روزهای هوای نفس کشیدنمان عجیب شده است.دل نگران دقایق آینده زندگیمان هستیم.

انگشت های دستمان خواب رفته است از بس اشاره کردیم و مقصر را پیدا نکردیم.

مقصر را پیدا کردیم،اما بین همدیگر پاسش دادند انگار بازی دست رشته است.

این روزها نفس میکشیم به امید هوای محرم تا دست های بریده علمدار زینب،باز کند این گره ها را

گره های انداخته شده به ابروهای مردمان سرزمینم را

گره های کور شده اقتصاد سرزمینم


  • bahar tehrani
حتما این روزها بروید به دیدن تنگه ابوقریب

سکانس یک:
مجید دکتر گروه هست و پشت کامیون به سمت تنگه ابوقریب،کتاب پیرمرد و دریا میخواند و میگوید: ما اهل جنگ نیستیم برای دفاع 
میرویم،دفاع از ناموس و سرزمینمان

سکانس دوم:
عمو خلیل فرمانده گردان هست.صورتش پر از ترکش ،پشت خاکریز نشسته و با تمام بغض های دفن شده توی گلویش می گوید:
تن بچه هام سالم بود.حاجی میفهمی بچه ها یه ترکش هم نخورده بودند،بچه ها از تشنگی شهید شدند


سکانس آخر:
از فرمانده دستور رسیده که چند دقیقه حمله نکنید،بگذارید تانک های دشمن آرام بگیرند و بعد یک دفعه حمله کنیموعمو خلیل و مجید و حسن با تن زخمی و خسته  زیر آفتاب نشستند.عمو خلیل میگه دیروز فلکه آب را بستم تا براش یک زانویی بخرم.اما نخریدم و الان
اینجا هستم.مجید میگه: نترس هستن کسایی که فلکه آب را باز کنن

بهار نویس:
لطفا این روزها به تماشای تنگه ابوقریب بروید...
به دیدن بچه هایی که لیاقتشان بود تا بر بال اون همه سیمرغ طلایی بنشینند و راهی آسمان بشوند....
بچه هایی که جنگیدن  تا ما..
هممون،از اون اقایان سیاستمدار تا ما خرده ریزه ها...
فلکه آب را باز نکردیم که هیچ،یک قفل هم بر سرش زدیم و گفتیم:کی گفت بروید؟..
گند زدیم..خراب کردیم..بدجور...
و چقدر بد که هنوز پر ادعاییم...
سخته جواب بچه های تنگه ابوقریب را دادن...
  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان