خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۶۷۶ مطلب توسط «bahar tehrani» ثبت شده است

خیلی وقت ها شده یک حرف خوب که پر از حس امید باشد حال همه آدم ها را خوب می کند.حتی حال آن شخصی که نفس هایش زیر دستگاه اکسیژن به شمارش افتاده است.این روزها خبر ساخت و نتیجه مثبت واکسن کرونا برای همه مردم دنیا شده همان حس امیدی که تمام این ماه ها برایش دعا می کردیم.و حالا هرکس داره از دید خودش به قضیه نگاه می کند.یکی پای علم بشریت را وسط می کشد و یکی یقه سیاست و آقا همه اش نقشه بود را می گیرد و یکی هم دست هایش را سمت آسمان می گیرد و می گوید: ممنون که علم را در اختیار بنده هایت قرار دادی تا با ساختن یک واکسن آرامش دل بقیه بنده هایتبشوند. راستی همه اش از سر لطف و مهربانی و خدایی توست.

  • bahar tehrani

با هر عقیده و سبک نگاهی که هستید.این روزها حتما سریال خانه امن از شبکه یک را ببینید.هم بازی قوی بازیگرهایش و هم داستانی قوی که بر اساس واقعیت ساخته شده.داستانی که شاید خیلی هایمان بی خیال فحاشی و مصخره کردن یک عده از جوان ها و مردهای واقعی این سرزمینمان بشویم.و با خودمان بگوییم اگر توی سرزمینمان نا امنی و دزدی و تجاوز و ناراحتی است ،مقصر خودمان هستیم با اشتباهاتی که انجام دادیم.و با وجود این مردان سرزمینمان هیچ نا امنی و نگاه چپی از کشوره ها و مردمان بیرون این سرزمین اتفاق نمی افتد یعنی جرات ندارند.

  • bahar tehrani

از وقتی کرونا و قرنطینه شروع شده .سعی می کند هر حرفی را به عزیز نگوید و با حرف های بامزه حواسش را پرت کند .خیلی وقت ها بهش زنگ می زند و می گوید بگو چه چیزهایی نیاز داری تا برایت بخرم.عزیز هم یک لیست بلند و بالا می دهد .خریدها را حسابی ضدعفونی می کند و دم در تحویل عزیز می دهد.یه بار وقتی عزیز ازش گلگی کرد که چرا نمی آی توی بهش گفت: شاید ناقل باشم.شما هم سنتان زیاده و من دل نگران.دعا کنید این کرونا شرش را کم کند تا مثل قبل بیایم دیدنتان. تا اون روز که دیدی خیلی از خبرهایی را که از عزیز پنهان می کند را عزیز دارد می گوید و هی می گوید خب یکی گفته دیگه.

چند روز بعد به قول خودش جاسوس را پیدا کرد.نمی شد زنگ بزند به جاسوس و بگوید می شود اینقدر فضولی زندگی مادر من را نکنید و این اخبار را به اطلاعش نرسانید.دلش پر بود.تا اینکه یکی از آشنایان شخص مورد نظر زنگ زد بهش. این هم گوشی را برداشت و خیلی نامحسوس لا به لای حرف هایش گفت: ای کاش یاد می گرفتیم تو شرایط عجیب و پیچیده این روزها که همه ادم ها را درگیر خودش کرده قشنگ و با  حس خوب حرف می زدیم.طوری که وقتی طرف مقابل تلفن را قطع کرد ته دلش بگوید خدایا شکرت که هنوز خوبی هست .نه اینکه بعد از تلفن هزارتا فکر و خیال بریزد توی سرش. آخه می دانی همان شخصی که گزارشگر زندگی همه آدما و اتفاقات بد است ،زندگیش پر از چاله . چولست اما سرش را کرده تو زندگی بقیه.یه ذربین گرفته و گزارش که فلانی یا خیلیی بدبخته یا خیلی خوشبخت.

تلفن را قطع کرد.کمی آرام تر شده بود اما باز دلش می خواست این حرف ها را به طرف مورد نظر بزند.آقا خدایی اینقدر انرژی منفی و آدم گند اخلاق تو زندگی دیگران نباشیم دیگه.

  • bahar tehrani

حتما ببینید:

 

انولا هولمز   :   یک فیلم فانتزی و معمایی خواهر کوچیکه شرلوک هلمز

 

روسری آبی  :  یک فیلم عاشقانه و دیدنی با بازی عزت الله انتظامی و سالهای دهه هفتاد

 

رادیواکتیو    :  زندگی نامه ماری کوری

 

بازی بزرگان  :  یک قصه متفاوت از دل روزهای جنگ

 

شکستن همزمان بیست و یک استخوان   :   قصه تبعض ملیتی

 

پسرکشی   : قصه تکراری پسر پسر قند عسل اما با یک داستان جدید

  • bahar tehrani

نوشته بود چند وقتی است که با سبد چرخدار لا به لای قفسه های فروشگاه راه می روم و توی تنهایی قیمت ها و کالاها را می بینم

جالبه هان.تصور کن.تنهایی با یک چرخک ساده و کوچیک راه بی افتی لا به لای قفسه ها ی هایپر استار و بدون ترس از زمان و قیمت ها راه بروی و کالاها  و آدم هایی را ببینی که خرید می کنند و تو بین هر قفسه کلی از فکرهایی که توی ذهنت ورجه ورجه می کنند را جا بگذاری بروی راهروی بعدی.

تنهایی..حداقل دو ساعت گشتن..سکوت بین خودت..و خریدن یک بستنی خنک

 

لطفا نگید الان توی کرونا..اولا انگار نمی خواهد برود این کرونای نکبت ..بعدش گفتم یه لحظه تصور کنید

  • bahar tehrani

میگم:

1- یک آدمی را که گم کردی و ازش بی خبری چطوری باید پیدا کرد؟

 

2_ بعضی از آدم ها چرا فکر می کنند خیلی خاص هستند و تو باید همیشه جویای حال و احوالشان باشی؟ چی؟ شاید سرشان شلوغه؟.نه فکر نکنم چون آدم های پر مشغله تر از این ها را دیدم که خیلی بامرام تر هستند. دوست ندارند؟ خب اشکالی نداره.قرار نیست که همه تو را دوست داشته باشند اما اگر دوست ندارند و کم کم م یخواهند ارتباطشان را باهات کمرنگ کنند پسسسسسسسسسسس توقعاتشان را هم پایین بیارند و از تو انتظار دوست داشتن و محبت کردن را نداشته باشند.

 

نتیجه:

سعی کن خیلی وقت ها بی خیال آدم ها و رفتارهایشان بشوی و توی ذهنت برای خودت کلی میزگرد و بحث و آخ اگر ببینمش و فلان چیز را بهم بگوید من هم فلان جواب را بهش می دهم،نباش.بعد اگر دیدی باز ازت توقع دارند و به محض دیدنت زودی پای نامردی ات را وسط کشیدند،یک لبخند قشنگ بزن و بهش بگو یادم نمیاد کی برایم پیام فرستادی؟

  • bahar tehrani

روسری آبی اش با مانتو سرمه ای گل دارش همخوانی داشت و متناسب با سن و سالش بود.سن و سالی که از روی چین و چروک های صورتش می شد حدس زد که هفتاد و خورده ای سالش است.یک بسته نیم کیلویی گوشت توی دست هایش و ایستادن در صف تا نوبتش بشود.آهسته سرش را تکان داد و با صدایی که از پشت ماسک به گوش های خودش برسد گفت:

آدم خجالت می کشد وقتی می بیند بعضی ها توان خریدن همین یک بسته گوشت را هم ندارند

  • bahar tehrani

تا حالا اینقدر خلوت و بدون صدا ندیده بودمش ،آخرین دیدارمان تقریبا  ده ماه پیش بود ،چقدر دلم برای خودش و مغازه هایش و کافه هایش تنگ شده بود.هربار که می آمدم با خودم میگفتم: حواست باشد تو هنوز کلی کتاب نخوانده داری و نباید کتاب جدید بخری اما موقع برگشتن از تمام انگشت های دستم  کیسه های پر از کتاب آویزان بود. این بار هم قول و قرارهایم را گذاشتم و رفتم سراغ پاتوق های همیشگی ام، سوره مهر و به نشر و نشر کیهان و ترنجستان سروش و نشر اسم. اما قدم هایم به ده تا نرسیده راهم را کج می کردم و از دل اون همه کتاب می زدم بیرون.دیدن نشر اسم به اون بزرگی و خالی از آدم ها یعنی ،یعنی  ،یعنی ..

خسته از تمام قدم هایی که پر از حرف بود و نفس هایی که پشت ماسک تنگ شده بود روی نیمکت سیمانی  جلوی کفش بلا نشستم و دنبال  دستفروش های کتاب فروشی  که قدیمی ترین و دست دوم ترین کتاب ها را می فروختند،گشتم.اونا هم نبودند.اصلا کسی توی اون پیاده روهای عریض و طولانی انقلاب نبود.اون هم الان،هفته دوم مهر و خرید کتاب هایی که استادها بالاخره معرفی کردند.مخصوصا بچه های سال اولی که با خودشان می گفتند باید تمام کتاب ها رابخریم .دانشجو..استاد... درست پشت سرم بود.بلند شدم و رفتم روبرویش ایستادم.اولین باری بود که درهای قفل خورده و حیاط بدون دانشجویش  را می دیدم.پنجره های بسته کلاس ها و بغضی که روی در ورودی بزرگش جا خوش کرده بود و سکوت محضش دیوانه کننده اش.زودی چشم هایم را بستم و با خودم گفتم تصورش کن،صدای جیغ و خنده و کل کل کردن بچه ها با هم و یهویی گرفتن جلوی دهانشان و گفتن:  سلام استاد خسته نباشید. 

انگشت های دستم  مشت شده بود و خالی از کیسه های آویزان پر از کتاب که هوای دلتنگی یک قهوه تلخ که بشورد و ببرد این تلخی ها را زد به کله ام. انتخاب بین اون همه کافه و تجدید دیدار سخت بود . با یه ده و بیست و سی پیچیدم سمت راستم و رفتم.درست ده قدم بالاتر از سینما بهمن است ،اولین بار توی یک روز بارونی کشفش کردم و تنها میز خالی اش ،همان میز دوست داشتنی جلوی پنجره اش بود.یادش بخیر قطره های باران روی شیشه و عطر دمنوش بهارنارنج و نبات حل شده توی دلش. در را باز کردم و رفتم تو ،سرش توی گوشی بود و به قول قدیمی ها مگس می پراند و از دستگاه قهوه جوشش عطر هیچ قهوه ای نمی آمد و حتی حوصله انداختن یک چای کیسه ای دبش توی لیوان آب جوش خودش را هم نداشت

سوار ماشین شدم و راه افتادم.این انقلاب اون انقلاب همیشگی نبود.انقلابی که تعداد رهگذرهایش اندازه انگشت های دستت باشد و قیمت کتاب هایش از حقوق های نجومی،نجومی تر و کافه هایش بدون عطر قهوه و دمنوش بهارنارنج،انقلاب نیست که یک سرزمین برهوت و بدون قصه است.

 

  • bahar tehrani

چند ساعت بین تمام عکس ها می چرخیدم و نمی دانستم که برای مرحله اول کدام هایشان را انتخاب کنم.تا اینکه یک اتاق ساده با وسایل چوبی اش چشمم را گرفت و گفتم : اتاق ها.

هنوز عکس آخری را نگذاشته بودم که یکی از بچه ها اومد و دایرکت  و نوشت: چرا اینقدر خانه های ما زشت است و خانه های اونا قشنگ؟

عکسی را که پایینش دایرکت زده بود را باز کردم.یک اتاق با پنجره های سبز پر رنگ و میز مربعی و نیمکت های چوبی که زیر پنجره جا خوش کرده بود.بهش جواب دادم:

خانه های ما زشت نیستند فقط زیادی شبیه ویترین مغازه ها و کلکسیون فروشی ها شدند.تمام اقصا نقاط خانه را با مبل و میز ناهارخوری و میز گرد شیشه ای نقره ای و تخت خواب و تلویزیون وویترین پر کردیم که اجازه نفس کشیدن را از خودمان و تمام اعضای خانواده گرفتیم. فضای اتاق بچه ها به جای اینکه پر از اسباب بازی و جای خالی برای بازی کردن باشد پر شده از آخرین نی نی لای لا تاا ماشین لباسشویی کودک.و از همه بدتر که بچه بنده خدا باید هر لحظه در شیک ترین و تمیزترین حالتش باشه و حق نداره به اسباب بازی هایش دست بزند چون از فلان برند است و میلیونی بابتش پول دادیم

برایم یک استیکر با لب و لوچه آویزان فرستاد و نوشت: راست میگی،خانه های هشتاد متری را شبیه خانه های صد و خورده ای متری پر از وسیله کردند و همش هم ازش عکس می گذارند.

برایش یه استیکر چشمک فرستادم و گفتم: میدانی خیلی هایمان یادمان رفته که خانه یعنی محل آرامش یعنی هر وقت آقای همسر و بچه ها از بیرون می آیند بوی غذا و بخار روی کتری چایی میخکوب خانه کندشان و زیر لب غر نزنند که اه باز اومدیم خانه.

بعد برایش عکس یه فرش دست بافت تبریزی فرستادم و نوشتم: طرحش را می بینی.حس و حال خوب را بهت منتقل می کند.من معتقدم یکی از مهم ترین وسایلی که توی خانه به فضا روحیه مثبت می دهد فرش است. تصور کن وقتی دور هم پای تلویزیون نشستیم پاهای هممون روی یک فرش باشه و این یعنی انتقال حس گرما از فرش به وجود آدم ها و انتقال اون حس خوب از آدم ها به هم اما فرض کن زیرپاهایت سرامیک سفید و سرد باشه قطعا حس گرما بهت منتقل نمیکند.و اینکه ماه اغلب بدون توجه به ترکیب رنگ ها و چیدن دکور و طراحی خانه باب میل خودمان ،خانه هایمان را می چینیم و فقط منتظر گرفتن مهر تائید دیگران هستیم.

  • bahar tehrani

بالاخره ایده ای را که مدت ها توی ذهنم بود و روی هزارتا کاغذ می نوشتم تا یادم نرود را اجرایی کردم.حالا فکر نکنید چه ایده بزرگ و جهانی هست هان نه بابا یک ایده در حد خلاقیت و مخ خودم.حالا ایده چی بود که اینقدر مقدمه چینی میکنم؟ توی گالری گوشی ام یک پوشه درست کردم برای عکس هایی که از پیج ها و کانال های مختلف دیدم  و حس خوبی را بهم منتقل کرده و خیلی دوست داشتم که این عکس ها را توی اینستا و کانالم هم به اشتراک بگذارم تا این حس خوب به چند نفر هم منتقل بشود اما تمام این مدت منتظر و در حال پیدا کردن جملات خوبی بودم که کنار عکس ها فضا را جالب تر کنند تا اینکه چند روز پیش به خودم گفتم: دخترجان چه اصراریه که کنار عکس ها یک جمله باشد وقتی حس خود عکس عالیه پس همینطوری ساده منتشرش کن و بگذار هر کس اون حس خوب را از نگاه خودش دریافت کنه و جمله تو باعث ایجاد یه تصویر ذهنی توی سرش نشود

همین.این همه نوشتم تا بگم ایده ام را عملی کردم و چندتایی از رفقا هم مهر تائید و وای چه کار خوبی کردی را پای ایده ام زدند.

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان