خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۶۷۶ مطلب توسط «bahar tehrani» ثبت شده است

هروقت می رفتیم یک شهر زیارتی،مشهد، قم و یا همین شاه عبدالعظیم نزدیک خودمان، یک زیارت نامه می خواندم و تند تند حرف های درگوشی و التماس دعا ها را هم می گفتم ،می آمدم توی صحن ها و رواق ها و وسط فرش و نزدیک آدم ها می نشستم و ساعت ها به هیاهو و صدای آدم ها و میحط گوش می دادم.

به دعای پیرمرد خمیده ای که با دست های پینه بسته اش برکت محصول امسالش را می خواست، به التماس های پسر نوجوان پشت کنکوری که اگر امسال قبول نشود باید بار و بندیلش را جمع کند و برود سربازی، به زمزمه های عاشقی که صاحب حرم را واسطه می کرد تا به معشوقش برسد....منم لا به لای این دعاها یاد دعاهای خودم می افتادم و میگفتم : راستی

این روزها دلمان برای حرم ها تنگ شده.برای یک ساعت ایستادن تو ایست بازرسی باب الجواد تا به نماز مغرب صحن گوهرشاد برسیم.برای خوردن پرها به شانه هایمان که ، حرکت کنید و اجازه زیارت را به بقیه زوار هم بدهید.برای پیدا کردن یک جای خالی و نشستن وسط صحن اسماعیل طلا

میگم فرش های وسط صحن حرم ها ،چقدر قصه برای گفتن ،دارند

  • bahar tehrani

توی سازمان صدا و سیما یک همایش برگزار شده بود که من هم به عنوان یک نویسنده مبتدی از طرف استاد معرفی شده بودم.همایش پر بود از تهیه کننده ها و نویسنده های حرفه ای سازمان و چندتایی از ما مبتدی ها که یا از طریق اساتید یا از طریق شرکت توی مسابقات ،معرفی شده بودیم.تنها بودم و کسی را هم نمی شناختم تا اینکه از توی بلندگو شروع همایش اعلام شد و روی صندلی ها نشستیم.

یکی از مسئولین رده بالای سازمان پشت میکروفون رفت و خودمانی و بدون مقدمه چینی گفت:

چند وقتیه که برنامه های تلویزیون باب دل مردم نیست و دیدنشان برای کسی جذاب نیست.صداتون کردم تا اینجا گروه های چهار نفره تشکیل بدهیم،دوتا نویسنده و تهیه کننده حرفه ای با دوتا نویسنده و تهیه کننده مبتدی.بشینید و ایده هایتان را روی هم بریزید و طرح بدهید.یک طرح استخوان دار و آپدیت شده که از نوزاد یک ماهه تا پیرمرد و پیرزن صدساله را میخ کوب برنامه کند.طدی که راحت و خودمانی حرف دل مردم را بزنه و کل حس خوب بهشان منتقل کند

قرعه کشی شروع شد و داشتن اسامی را در می آوردند که ،مامان صدایم کرد و از خیال پردازی های یک نویسنده زیر خطر مبتدی که داشت جزوه کلاس نویسندگی اش را پاکنویس می کرد،بیرونم آورد و نفهمیدم توی چه گروهی افتادم

  • bahar tehrani

چند وقتی هست  که سراغ معرفی فیلم و کتاب نرفتم.می گویم اگر دوست دارید یه چندتایی معرفی کنم

  • bahar tehrani

پیام داد که:

چرا غرغرهایت را هم می ریزی توی وبلاگ و کانالت؟

اولش یه نفس عمیق کشیدم و بعد بهش هیچی نگفتم اما دلم میخواست بهش بگویم: آدما وقتی یه جایی را برای نوشتن و حرف زدن انتخاب می کنن،همه حرف هایشان را می زنند.حال خوب و غرغرهایشان را،شکایت ها و درد دل هایشان را.البته بماند که اگر همش هم هی خوب بنویسی همام شخص بهت میگه خیلی خوبه که حالت خوبه { البته با لحن خاصی}

مثلا الان دلم می خواهد تمام غرغرهایم را اینجا بریزم و بگویم:

در یک خانواده قدیمی و ساده چشم به جهان گشوده.و در سنین جوانی با یک فردی از خانواده معمولی و نسبتا پولداری ازدواج کرده و بعد از ازدواج...دیگه هیچی یهو هوس کرده برود دانشگاه و لیسانس بگیرد..رانندگی کند..برند باز شود و در فکر خوش هیکلی خود باشد..دختر و پسر هایش را هم این ورژنی بار آورده است..که اینا اصلا به ما ربطی ندارد و از هنر و عرضه و وجودش بوده است.اون قسمتی که به ما ربط دارد این است که برای اطرافیان به طور مستقیم و غیر مستقیم کلاس م یگذارد،علنان توی چشم های طرف نگاه می کند و میگوید خب آخه تو..تا بهش نگویی این حرف را نزن،حرف را به همه می زند..دستوراتش را ریز و مستقیم اعلام می کند و مجبور به اجرایی..تازه بقیه نمی فهمن و فقط اینا خانوادگی می فهمند..دیگه بسه..اینا را هم نوشتم تا کمی از درجه عصبانیتم کاسته شود.

توام سختته عضور کانال و وبلاگمی،خب برو یه وبلاگ بی مخاطب یا کم مخاطبی که بشه راحت تویش همه حرف هایت را بزنی و کسی برایت بالای منبر نرود ،بهتر از یه وبلاگ میلیون هست که همه برایت بالای منبر بروند

  • bahar tehrani

اسمش { زینت سادات} بود.بابا می گفت توی محله قدیمی شان به بچه های محل قرآن خواندن یاد می داده.همیشه هم یک ژاکت سبز و بافتنی می پوشیده.آخه از اون سرمایی ها بوده.من چرا یادمه؟

وقتی تازه رفته بودیم دوره راهنمایی ،زن دایی بابام دوشنبه هر ماه خانه شان جلسه قرآن می گرفت و زینت سادات را هم دعوت می کرد.شاید باورتان نشه اما دوشنبه های تابستان ها یک جایی می نشست که باد کولر بهش نخورد.خدا رحمتش کند از این پیرزن های مهربون و بامزه ای بود که شبیه نخودچی بود. یه بار توی یکی از همان جلسات قرآن تعریف می کرد:

سالی که حج افتاده بود تو چله تابستان با قوم و خویشش می روند حج.وقتی بر می گردند یکی از اقوام ازش می پرسد:

زینت سادات خانم: هوا چطوری بود؟

می گفت منم خندیدم و بهش گفتم:

ظهرها،بعد از نماز ظهر وقتی روی سنگ فرش های سفید خانه خدا می نشستم،استخوانم گرم میشدند و حالم جا می اومد.

 

ظهری که داشتم توی بالکن لباس ها را پهن می کردم یه باد گرم به صورتم خورد و یاد زینت سادات خانم افتادم که اگر زنده بود با این گرما چه عشق و حالی می کرد

  • bahar tehrani

امروز ،روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام هست. 

شیعیانا معتقد هستند که ایشان رئیس مذهب شیعه هستند.و این یک باور درست هست اما منظور این نیست که قبل از ایشان سایر ائمه کار بزرگی نکردند که اتفاقا هر امامی در زمان خودشان و متناسب با دوره و شرایط زمان خود بزرگترین کارها را کردند.

امام جعفر صادق علیه اسلام در زمان خلافت بنی امیه و بنی عباس در بسیاری از کشورهای اسلامی تشکیلات و حزب هایی را تشکیل دادند  که از طریق نمایندگان خود حرف هایشان را به مسلمانان دنیا منتقل می کردند و اون گسستگی و انحرافاتی که در این سالها به وجود آمده بودند را نظم و ترتیب دادند و اتحاد و همراهی بین مسلمان ها و شیعیان بیشتر از قبل شد.و شدند رئیس مذهب شیعه.

وگرنه قصه شیعه  از زمان پیامبر بوده و مال عصر امام جعفر صادق نیست

 

  • bahar tehrani

ساعت هایی که به تو فکر میکنم یا توی خیالم کلی ماجرا رو کنارت تصور می کنم،انگار جز زمان های زندگی ام حساب نمی شود.امروز کمی بیشتر از هر روز بهت فکر کردم،اما یک جور دیگه.

می دانی سر نماز صبح بی دلیل یا با دلیل زد به سرم که چه اصراریه که توام باید از من خوشت بیاید.به قول یکی از بچه ها { آخه تو خیلی از خودت توی پیج عکس نمیگذاری یا توی گفتگوهای جنس مخالف بلبل نیستی و بابت هر موضوعی برای اون یا دوستاش کامنت نمی گذاری}

خب راست میگه.من فقط مثل یه رهگذر توی پیج و لا به لای نوشته هایت راه می روم.آرام و بی صدا.ببین نمیگم کارم درسته و اگر همین طوری ادامه بدهم مرغ از قفس نمی پره، خب راستش بلد نیستم..بلد نیستم مخت را بزنم. به قول همان دوست این روزها تا دلبری کردن و عشوه گری بلد نباشی،نمی توانی مخ شخص مورد نظر را بزنی..میدانی شاید دارم خیلی مثبت فکر میکنم اما خب توام آدم اون شکلی نیستی.یعنی این همه دختر اطرافت هست اما..شاید هم هستی و من بی خبرم..شاید اصلا الان دلت پیش یکی دیگه هست و اون پا نمی دهد

بگذار یه چیز بامزه برایت تعریف کنم،یک وقت هایی اینقدر توی خیالم واقعی هستی و جایت توی زندگی ام پر رنگ شده که وقتی توی بحث های خانوادگی یک حرفی پیش میاد که توام اتفاقا درباره اش یک پست یا استوری گذاشتی،زودی میگم : راستی یکی از دوستای ما هم... بعد کله ام را تکان می دهم و میگم: خب دختر بگو یکی از آدم هایی که توی اینستا می شناسمش. به قول همون دوستم فکر کنم خل شدیم و خبر نداریم،یا شاید عاشق شدیم و توهم زدیم

وقت هایی که از دست خودم و این کارهایم خسته می شوم و کسی را سراغ ندارم تا بدون نصیحت ها و نگاه های عاقل اندر سفیهش به حرف هایم گوش کند،زودی سراغ خدا می روم و بهش میگم:تو تنها کسی هستی که از این خل بازی های من باخبری و بهم نمی خندی و نمیگویی خیلی احمقی.بعد چهار زانو جلویش می نشینم و بهش میگم: اگر تو بخواهی همه ناممکن ها ممکن می شود.

  • bahar tehrani

توی ذهنت کلی هدف را کنار هم می چینی و ساعت ها برای رسیدن به آنها خیال پردازی می کنی.توی تصوراتت خودت را جایی می بینی که یه روز جز اهداف بزرگ و مهم زندگی ات بوده که یهو وسط اون همه تصور یه صدایی بهت میگه:

این هدف برای حال خوب خودت بود یا برای دیده شدن و رسیدن به آدمی که دوستش داشتی؟..اگر یه روز به اون هدف برسی راضی هستی یا باز دنبال یه شخص یا یه جایگاه خاص تر می گردی؟

بعد تو می مانی و کلی هدف که باید برای خودت مشخص کنی این هدف ها مال خودم هستند یا تقلید و اوج احترامش الگو برداری از دیگران؟..اصلا تو آدم این کار هستی یا به صرف به به گفتن دونفر ،جوگیر شدی و فکر میکنی شاخی هستی برای خودت؟

یه وقت هایی باید رک و پوست کنده جلوی خودت بشینی و ازش بپرسی:

چی دوست داری....چه شغلی..چرا...که آخرش به چه هدف مهمی برسی...

فقط یادت باشه روزهایی که خسته ای و فکر میکنی هیچ فایده ای توی زندگیت نداری،سراغ اهداف و تصوراتت نرو.

  • bahar tehrani

یکی از مکان هایی که می شود کلی قصه هیجان انگیز و بامزه شنید آرایشگاه ها هستند.اصلا هم مهم نیست این آرایشگاه بالا ترین نقطه شهر باشه یا توی پایین ترین خیابان های یک شهر.مثلا یکی از قصه های بامزه یکی از این آرایشگاه های وسط شهر:

خانم قد بلند و لاغر رفت سمت مسئول ناخن و گفت: ملیکا جون بالاخره صاحب خانه شدی؟

ملیکا؟ آره یکی خریدیم

خانم قد بلنده: واااای چقدر عالی .کلی تبریک میگم

ملیکا: قربونت، ولی محلش را دوست ندارم

خانم قد بلنده: اشکال نداره ،با شوهرت پولاتون را جمع کنید و دوسال دیگه بیاین بالا

ملیکا: آره اتفاقا به آرش هم گفتم

خانم قد بلنده: ملیکا یه وقت خر نشی و زودی بچه دار بشی.دختر برو دنبال عشق و حال

ملیکا: آره بابا به آرش گفتم تا دو سال ورود بچه ممنوع

خانم قد بلنده: آره بابا خیلی بچه داری تو این عصر سخته.مخصوصا تربیتش.اینکه با ادب باشه و با دیگران درست صحبت کند

ملیکا: وای راست میگی.بچه های الان که گودزیلا شدن

خانم قد بلنده: آره بابا خیلی سخته.می دانی من روی تربیت بچه حساسم.مثلا اگر یکی به بچه ام حرفی را بزنه که باعث ناراحتیش بشه زودی دور اون خانواده را خط می کشم

ملیکا: خوب می کنی

من:surprisesurprisesurprisesurprisesurprise

نشد از خانم قد بلنده سوال کنم که الان تربیت بچه شما بستگی داره به شعور و طرز حرف زدن اقوام؟ یعنی ادب به بچه یعنی کسی بهش نگه بالای چشمش ابرو هست؟ اون وقت هی شما خط قرمز بکشی دیگه با کی رفت و آمد می کنی؟..خب برو تو غار دیگه

  • bahar tehrani

وقتایی که چندتا موضوع را می خواهم بنویسم و می بینم به هم ربطی ندارند،اول تصمیم میگیرم هرکدام را بزنم تو یک پست جدا،ولی بعد با خودم میگویم حوصله مخاطب سر میره ،در نتیجه همه را می ریزم توی یه پست مثل همان قاطی کردن قیمه ها و ماست ها با هم

 

_ اولا:

پاشید دست خودتان و اهل و عیال و فک و فامیل و دوست و آشنا را بگیرید و باهم یه اردو بروید سازمان انتقال خون شهرتون و خون های خوش رنگتان را بریزید توی کیسه هاو بعدش یک کافه گلاسه مشتی هم بزنید بر بدن که از طرف رفقای پزشک پیام رسیده که آهای اهالی شهر تشریف بیاورید که خون کم داریم.البته قبل از برپایی این اردو حواستان باشه که هموگلوبین آقایون بالای 14 و هموگلوبین خانما هم بالای 13 باشد.

_دوما:

دیدید بعضی از آدم ها با تصاویر خیره کننده و چهارتا جمله قلمبه و سلمبه یک استوری می زنند به دیوار اینستا و هدفشان هم انتقال حس خوب به دیگرانه؟ باور بفرمایید مخالف این جملات حال خوب کن نیستم اما من طرفدار اون آدمایی هستم که یه عکس ساده با گوشی های تلفنشون از روزمره شان می گذارند و یه حرف و جمله حال خوب کن و ساده هم از خودشان می گویند.

_ سوما:

چند روز پیش یه خبر توی یک سایت خبری خواندم که اولش نفهمیدم.بعد که رفتم توی پیج یکی از این خوش قلم ها که اتفاقا اینقدر ساده و از نگاه خودش می نویسد،تازه فهمیدم قصه اون خبر چی بود و چی شد..بعضی قلم ها فضولا و درباره هر موضوعی می نویسند اما اینقدر ساده و باحال می نویسند که میگی دم قلمت گرم

 

_ چهارما:

اینقدر بهم تیکه نندازید.آقا طرف اصلا یک الاغ به تمام معنا،یک وشی که تازه از جنگل فرار کرده یه نامتعادل توی اخلاق،خب شما با شعور و با فرهنگ باش.شما بهش تیکه ننداز ،تیکه را انداختی،حالا دیگه حق به جانب نباش و نگو من حق را گفتم و از خودم دفاع کردم و اون باید احترام من را نگه داره..دوست عزیز،با شعور ،طرفی که سکوت می کند بی عرضه نیستتتتتت فقط یه کم که نه شاید خیلی شعورش از تو بیشتره و سکوت کرده در مقابل رفتارت

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان