خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

من که نیستم اما اگر یکی از داورهای مرحله راستی آزمایی برنامه عصر جدید بودم بدون شک چندتا گروه را هیچ وقت وارد مسابقه نمی کردم:

_ این بچه های مخ ریاضی رو،بله بدون شک حافظه قوی دارند که با استفاده از یک سری تکنیک ریاضی می تواانند در یک زمان کوتاه کلی عدد را باهم جمع و تفریق کنند.و بله درسته که باید یه جایی این هنر نشان داده بشود ،ولی یه مسابقه استعداد یابی که جای این کارها نیست.چون به نظرم استعداد نیست بلکه یه تکنیکریاضی هست و اینکه خب برای مرحله بعد میخوای باز جمع و تفریق کنی؟.من تو هیچ مسابقه استعداد یابی این ورژن را ندیدم.

_ آخ آخ این شعبده بازها و اینایی که روی سر و کله همدیگه هندوانه قاچ می کنند.آخه یعنی چی این کار؟..بله این هم کلی تکنیکه ولی خدایی پول بدی و بروی سیرک یا چمیدونم یه جایی و بشینی قاچ شدن هندوانه و خیار و کدو تنبل رو سر و گردن آدما را ببینی؟

تازه،

هیچ وقت هم بین بحث و گفتگو بین داورها سراغ آراء تماشاچی ها نمی رفتم،خودمانیم دیگه خیلی وقت ها هم خودمان و هم تماشاچی ها به خاطر لج بودن با یکی از داورها یا اینکه بگن بروبابا تو هچی حالیت نیست ،اون رنگ قرمز را بالا می برند.پس می گفتم رای تو برای خودت

 

  • bahar tehrani

وقتی اخبار آمار جدید مبتلایان کرونا را اعلام میکند،هرکسی یه چیزی می گوید:

یعنی باز باید توی خانه بمونیم

مسافرت های تابستانی رفتن با خیال راحت پس چی؟

تا باز شدن تالارها و اجازه گرفتن مراسم باز باید تاریخ جشن عروسی ام را عقب بندازم؟

باز کلی آدم ناقل داریم؟

بازم توی مغازه باید دستم را زیر چانه ام بگذارم و منتظر اومدن یک مشتری بنشینم که قصد خرید داشته باشد

دلم هوای یه میمهمانی و تولد دخترانه کرده

....

.....

....

 کنار تمام این حرف هایی که از اطراف می شنوم یه چیزی گوشه دلم دلشوره می گیرد

نکند محرم برسد و بگویند هیئت و سینه زنی ..

 

  • bahar tehrani

نوشته بود:

وقتی به دنیا اومدم و کمی بزرگتر شدم فهمیدم پدربزرگی توی دنیای بچگی هایم نیست.اون وقت هاتوی ذهنم تصورش می کردم، یک پیرمرد با ریش های انبوه و موهای سفید که حتی منحنی لب هایش هم حالتی نداشته باشد،باز کل صورتش پر از لبخنده. توی جیالم روی زانوهایش لم می دادم و قصه هایش را گوش می دادم.

چهار دبستان بودیم که امتحان ریاضی را گذاشتند بعد از تعطیلات خرداد،همیشه سخت ترین امتحان را می گذاشتند بعد از تعطیلات که مجبور باشی هیچ جا نروی و بشینی درس بخوانی.کتاب و دفترم جلوی تلویزیون پخش بود که یهو گفتم: چقدر شبیه بابا بزرگه.بابام با تعجب گفت: کی ؟ عکس پیرمرد مهربان توی تلویزیون را نشان بابام دادم و گفتم : این آقا پیره.بابام خندید و گفت : امام خمینی رو میگی.

یادمه اون روز بابا در حد فهم یه دختر بچه کلاس چهارمی برایم از امام گفت و حرف ها و کارهایشان.اون قدر ساده و خودمانی که تا الان توی ذهنم مانده. امروز که باز اون پیرمرد مهربان را توی تلویزیون نشان داد با خودم گفتم: بعضی از آدم ها عجیب توی دلت جا خوش می کنند،حتی اگر ندیده باشیش،بعضی از آدم ها از جنس سیاست و حزب و توده نیستند و راحت می توانی بگی حس خوبی نسبت بهشون داری.حسی که انگار با گذشت سال ها عمیق تر و بالغ تر می شود

  • bahar tehrani

the platform

اسم فیلم: پلتفر

ژانرش: وحشتناک...اما نه از اون وحشتناک هایی که فکر کنید ترسناک و بکش بکش هست،بیشتر میشه گفت چندش آوره

خب همین که میشینی پای فیلم وی ک زندان چند طبقه به شکل مکعب می بین که توی هر طبقه دوتا زندانی با هم هستند،با خودت میگی: پس زندان های آینده این شکلی می شوند و یه داستان درباره زندانی های آینده است، اما هنوز ده دقیقه از شروع فیلم نگذشته که با یک دنیای جدید که کوچیک شده همین دنیایی که تویش زندگی می کنیم،ربرو می شوی

یک دنیا پر از جنگ طبقاتی و نابودی دیگران برای اینکه خودت صعود کنی و وقتی سقوط کردی حاضری دست به هرکاری بزنی تا زنده بمانی و به اون بالاها برسی.فیلم کلی مفهوم در راستای همدیگر رو توی دل خودش جا داده و چندتایی نماد که حواس مخاطب را جمع قصه می کند.و آخرش مخاطب را مجبور می کند که سرشان را تکان بدهد و بگوید: عجب دنیایی ساخته ایم

میشه گفت یه جورایی شبیه فیلم کره ای انگل هست.جایزه هم برنده شده

 

  • bahar tehrani

جلوی داروخانه سیزدهم آبان از ماشین پیاده شدم،تمام مسیر توی ذهنم یک داروخانه بزرگ با کلی نیمکت چوبی و نمای قدیمی را تصور می کردم که پای نسخه ها مهر می خورد و آدم هایش با داروها از در آهنی و بزرگش بیرون می روند. هشت تا پله بالا رفتم و با یه فضای نسبتا کوچک تر از اسم و قدمتش روبرو شدم. صف پر بود از آدم هایی که با ماسک و دستکش و دفترچه های بیمه پشت سر هم ایستاد بودند .خبری از نیمکت های چوبی نبود که برعکس پر بود از صندلی های پلاستیکی و طوسی رنگی که باز آدم هایش با ماسک و دستکش رویش نشسته بودند. فقط فرق آدم های نشسته با آدم های ایستاده این بود که اونا منتظر صدای بلندگو بودند تا بگوید: شماره هفتاد بیا داروهایت را تحویل بگیر.

با هر حرکت صف و جلو رفتن آدم ها ،حرف های مسئول اون طرف باجه تو کل فضای سالن تکرار میشد:

نداریم...ایرانی اش را می خوای؟..ببین مال این شرکت را ندارم اما مشابهش را از یه شرکت دیگه دارم: بهت بدم؟...نمیدانم کی برایمان می آید.

و بعا از صدا بعضی ها نسخه مهر شده بین صندل های طوسی جایی برای نشستن می گشتند و بعضی هم راهی یک داروخانه دیگه می شدند که منم جز اون هایی بودم که راهی یک داروخانه دیگه شدم.وقتی از پله هایش اومدم پایین برگشتم و بهش گفتم:

فکر می کردم ظاهرت هم مثل عدد های سنت قدیمی هست ،اما اشکالی نداره.می دانی دعا می کنم یک روز وقتی آدم ها با نسخه پا تویت می گذارند جلوی باجه ها بایستند و بدون دل نگرانی از نبودن دارو بلند و با افتخار بگویند:

بله ایرانی اش را می خوام..نه خانم مشابه خارجی اش را نمی خوام فقط ایرانی...

و آدم های توی صف بهم بگویند:

آقا ایرانی اش بهتره،با سیستم بدن ما  و آب و هوای سرزمینمان هم خوانی داره و ارزون تر هم هست...خدا عمر با عزت بده به این جوونای مملکتمون و داروسازها که نشستن و ایرانی اش را درست کردند...بله آقا خدا پدر اونی را هم که بهشون امکانات داد را بیامرزد

  • bahar tehrani

خب:

_ گشنه هستی و دلت یه خوراکی خوشمزه می خواهد و اصلا نمی دانی اون خوراکی خوشمزه چی هست.صدهزاربار در یخچال و کابینت ها را باز می کنی به قصد پیدا کردند اون خوراکی خوشمزه ،ولی پیدایش نمی کنی و هنوز دنبالش می گردی

 

_ کلی کار برای انجام دادن داری.هم کارهای عقب افتاده و هم کارهایی که تازگی زده به کله ات.اما روی تخت ولو شده ای و حس انجام هیچ کاری را نداری و هی با خودت می گویی: ای بابا حوصله ام سر رفته

 

_ دلت برایش تنگ شده.بارها به پیج و صفحه تلگرامش سر می زنی.نه اون پست و استوری هیجان انگیزی گذاشته که سرحالت بیاره و نه تو  برایش پیام می دهی که هی  حالت خوبه؟.چون هیچ صمیمیتی بینتون شکل نگرفته پس یه ابرو می ندازی بالا و میگی خدایا دلم برایش تنگ شده

 

_ بارها می نویسی و خط می زنی.با خودت میگی توی اینستا هم بگذارم؟..دوباره پاک می کنی و می نویسی و آخرش میگی بی خیال بگذار بماند کنج همین وبلاگ بدون مخاطب

  • bahar tehrani

اگر رضایت به ازدواج می دادند، میگفتند کودک همسری

اگر پدر دنبال دخترش نمی رفت و می گفت تو دیگه دختر من نیستی، می گفتند دیدی عجب بابای بی غیرتی هست و حامی دخترش نیست

اگر پای سن رومینا و دوست پسرش را بکشی وسط و بگی بابا این همه اختلاف سنی و دختر چهرده ساله رو چه به یه پسر سی ساله، می گفتند عشق است و دیگر هیچ

اگر حکم اعدام بیاید، می گویند باباشه،ولی دم،خب عصبانی شده

اگر حکم به آزادی پدر بدهند، می گویند این چه داداگاه و حکم و اسلامی است

خلاصه هرچی بگویی یک ویرگول جلویش می گذارند و می گویند:........

پس لطفا از منابرتان پایین بیاین و این همه علم و مدارک تحصیلی نداشته تان را رها کنید .و فقط کمی فکر کنید به دنیای عجیبی که خودمان ساخته ایم.به دختر چهارده ساله ای که اینقدر زود هوای عاشقی به سرش می زند و کل رویاهایش می شود ازدواج،به مادری که این سالها عصبانیت های پدر را تحمل کرده است اما این یکی، به پدری که با تمام وجود عاشق دخترش بود اما شیطان، به رومینایی که نخواسته زندگی اش پایان یافت و حتی عشق نوجوانی اش که عاقبتش به خیر نبود هم نابود شد

لطفا به جای این همه حکم که صادر می کنید و کمی برای آرامش قلب مادر رومینا و ود رومینا دعا کنید و قضاوت را بسپارید دست خدا و آدم هایی که روی صندلی قضاوت نشسته اند و هر حکمی بدهند با خدا طرف هستند

  • bahar tehrani

چند ماه پیش توی شبکه های مجازی و استوری ها عکس یه کواآلا و گوزنی را دیدم که قسمت هایی از بدنش سوخته بود.کلی هم هشتگ و متن و دلسوزی که آهای مردم به داد جنگل های استرالیا و حیوان های بی گناهش برسید که توی آتیش گیر افتادند.این روزها اما هیچ خبر و هشتگ و تصویری از آتش سوزی جنگل ها و حیوانات آسیب دیده جنگل های البرز نیست.انگار برای آب ریختن روی آتش جنگل هایمان هم باید پز روشنفکری بدهیم و فقط حواسمان پی آن ور آبی ها باشد.انگار خون حیوانات آنها از حیوانات خودمان رنگین تر است.

ایکاش می شد به تمام اون مدافعین حقوق حیوانات بگوییم: حیوان،حیوان است چه توی ایران و چه توی جنگل های استرالیا.ایکاشی اگر ادعا دارید کمی بی خط و مرز ادعا داشتید

  • bahar tehrani

چند روز پیش توی اینستا یه نظر سنج زدم  :  اینستا نویسی یا وبلاگ نویسی؟

خیلی ها یعنی تقریبا هفتاد درصد زده بودند اینستا نویسی.خب بهشون حق هم دادم و آخرش خودم هم خوبی ها و بدی های هرکدام را نوشتم.الان که اومدم اینجا و می بینم چقدر این هفته آمار بازدید کننده ها و کامنت ها سقوط کرده با خودم میگم واقعا اینستا نویسی رتبه اش بالاست

  • bahar tehrani

وقتی راهش بدهی و هر روز بهش فکر کنی و تو موقعیت های مختلف کنارت تصورش کنی،خب یه وقتایی عجیب و شدید تر از بقیه روزها دلت برایش تنگ می شود.مخصوصا وقتی حوصله ات سر رفته و با خودت میگویی: اگر بود باهم..،تازه بامزه تر وقتی میشه که این خیال ها را فقط می توانی با خدا درمیان بگذاری و ته دلت بگی خدایا میشه بهش بگی من 

 

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان