خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیروز عصر به وقت دم کردن چایی،در قوطی از توی دستم لیز خورد و افتاد روی کابینت.خداروشکر هم خودش سالم بود و هم کابینت و هم قوری.چایی و آب جوش رو توی قوری ریختم و خواستم بگذارمش روی کتری که،دیدم بله دسته قوری شکسته.به مامانم گفتم قوری شکست.گفت فدای سرت ظرف برای شکستن هست.نمی توانم بگم برای اهمیتی نداشت،بالاخره یه کم فکر آدم را مشغول میکنه ،ولی باز خداروشکر ظرف بود و مال خودمون بود.اما امروز ،باز نمیدانم چی شد؟! بیرون بودم و از شدت گرما و خستگی دلم هوس یک نوشیدنی خنک کرده بود و دودل که از کافی شاپ بخرم یا از فروشگاه اون طرف خیابون.که رفتم فروشگاه اون طرف خیابون و از توی یخچال یک شیشه آبمیوه خنک برداشتم.خواستم قیمتش را ببینم و طعمش را که واقعا الکی الکی دستم خورد به شیشه بغلیش و دوتاشون باهم افتادن و شکستن.خب این دفعه نمیتوانستم بگم مال خودمون بود ،که مال آقای فروشنده بود و باید خسارتش را می دادم.پنجاه هزارتومان و کلی ببخشید و معذرت میخواهم تقدیم آقای فروشنده کردم و تشریفم را آوردم بیرون.امیدوارم دیگه ظرفی را نشکنم . اگر خدایی نکرده شکوندم،مال خودمان بشه و خسارتش مالی و جونی نباشد.ان شاءالله

میگن آش نخورده و دهن سوخته.مال ما آش نخورده و دهن سوخته بود چون پولش را دادمچشمک

  • bahar tehrani

لبه وسطی دندان جلوییم پربده ،چهارتا دندان سمت راستش را هم باز آقا یا خانم کرم{نمیدونم کدومشون} زحمت کشیدند وخورده انو وقتی به اینکه باید باز بروم دندان پزشکی،فکر میکنم.تمام اعضاء و جوارح بدنم از مغزم و کف مغزم بگیررر تا انگشت های پاهام خسته و کلافه میشوند.مخصوصا که این روزها باز یک فکر های احمقانه با دلیل و نشانه خود ساخته راه پیدا میکنند و جفت پا حمله میکنند به مغزم.

  • bahar tehrani

سرنماز بودم که داشت تلفنی با مامانش حرف می زد.حرفی که فکر کنم همان لحظه خدا هم {نعوذبالله} چشماش قد نعلبکی شد و کم مونده بود شاخش دربیاد.حالا چه میگفتند؟! هیچی.

این چند روز خانه مادربزرگش روضه زنانه بود و مامانش ازاون طرف خط داشت براش از روضه و حواشیش تعریف میکرد که یهو وسطش گفت: مهسا ،فردا چی بپوشم؟..آره اون کت و دامن هه را امروز پوشیدم..وای نمیدونم چی بپوشم..مهسا هم از این طرف خط براش بالای منبر رفته بود که خب اشتباه کردی کت و دامنت را امروز پوشیدی،باید میگذاشتیش برای روز آخر..

باورم نمیشد.یک خانمه حدودا پنجاه ساله برای چهار روز روضه خانه مادرش چند دست لباس مشکی خریده بود که خدایی نکرده یک روز لباس تکراری نپوشد و جلوی خواهرها و دختر عموهایش کم نیاورند و بعدا نگویند: وای دیدی؟! هر سه روز را یک دست لباس پوشیده بود.یعنی نداشت هر روز یک لباس بپوشد.

حتما الان میگی دختره مخالف تمیزی و مرتب بودن توی هیئت و روضه های اهل بیت هست.اما،میدانی،تمیزی به هر روز پوشیدن یک لباس جدید از فلان برند ترکیه نیست.تمیزی به مرتب بودن لباس هات و مناسب بودن با جو و شرایطش هست.به بوی عطر و تمیزی بدنت هست.به اینکه بفهمی کجایی و برای کی داری لباس میپوشی.به اینکه این نوع پوشش و لباس با سن و تیپ و جایگاه اجتماعی و فرهنگی من همخوانی داردی یا فقط نگاه و برداشت آدم ها برایم مهم هست؟نه فقط مراسم های مذهبیمون که خیلی از مراسم ها و دورهمی های ساده مون شده پر از پزهای پوچ و تهی.پر از اینکه مردم چی میگویند.یا اینقدر برند باز و لاکچری هستیم که متناسب لباس پوشیدن را یادنگرفتیم،یا اینقدر ساده و شلخته و هپلی با این شعار که خود واقعیت را نشان بده که یادمون رفته شانه نکردن مو هیچ نشانی از خود واقعیمون نیست.

  • bahar tehrani

حرف ها وسط آدم ها و کنج موکب ها نشسته اند تا روای ها برگردند و روایت کنند.

  • bahar tehrani

شهر کم کم خلوت می شود و جاده ها پر از ترافیک .کسی دستش را روی بوق نمی گذارد و آدمها بهم فحاشی نمی کنند.انتهای این ترافیک ،عجیب دلنشین و دلچسب است

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان