خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

خب کمی غرغر کنیم

 

قبول که بچه های شیطان و بازیگوش کلاس هستیم،اما اصلا قبول نداریم که حواسمان جمع درس استاد و حرف هایش نیست که اتفاقا اگرپای جزوه نویسی به میان بیاید،جزوه ما سه تا کامل تر از بعضی از اعضای کلاس هست.تازه بهمان میگن حواس بقیه را هم پرت می کنید که باز هم ما قبول نداریم،چون ما اصلا به اونا کاری نداریم.بازم تازه یکی از همان اعضای کلاس به ما چشم غره می رود و می گوید: همش به آدم می خندید.هنوز که بحثش پیش نیامده اما اگر پیش بیاد بهش می گوییم: آبجی نه خودت و کارهایت و نه نوشته ات خنده دار نیست که ما بهش بخندیم،ما به خودمان و یه ماجرایی که لا به لای نوشته هایت ما را به یاد یه خاطره مشترکمان می اندازد،می خندیم.بازم تازه گهگاهی بهمان تیکه هم می اندازند ،که این مورد اصلا مهم نیست و خودمان را درگیرش نمی کنیم.

خلاصه بیشتر غرغرهایم به خاطر رفتار همان هایی است که برای ما بالای منبر می روند، آن وقت تمام مدتی که استاد درس می دهد با کمال افتخار سرشان توی گوشی های موبایلشان است و گاهی برای خالی نبودن عریضه یک کله ای برای حرف های استاد تکان می دهند .باشد قبول تو خوب و تو کارهایت براساس چهارچوب،ما هم بچه های بی چهارچوب کلاس.خب پس چرا با ما می گردی؟چرا موقع برگشتن سعی می کنی با ما باشی؟

خیلی دارم غر می زنم،خودم قشنگ در جریان هستم،خب دیگه چکار کنم.غرغرهایم را اینجا راحت تر می نویسم تا تو سایر دنیاهای مجازی.

القصه که این طرفین چند جلسه ای است که بیش از حد روی مخ ما سه تا رفته اند و با جملات و حرکاتشان تیکه های محسوس و نا محسوس ارسال می کنند و از همین جا خواستم بگم: شاید غرغر میکنیم اما ببین،هم کلاسی محترم این حرکات و حرف هایت برایمان اصلا مهم نیست.کل کلاس و تایم حرف زدن مال تو ولی دیگه سعی کن برای ما قیافه نگیری.آهان یادم رفت این غر مهمم را هم بزنم،همین همکلاسی عزیز اون روز توی مترو واگن خانم ها ما سه تا را دعوا کرد که نخندید و زشت است و کمی سنگین باشید،اون وقت سر کلاس وقتی استاد حرف خنده دار می زند،دیگه نمیشه از کف کلاس جمعش کرد،تازه اینم بگم که استاد محترم آقا هستند که ایشان اینقدر جلویشان سنگین رفتار میکند.

خب دیگه بسه غرغر کردن.

  • bahar tehrani

مادر،مادر است

حتی اگر آپدیت شده و پیرو زیبایی های مجازی باشد.

مادر،مادر است.

حتی اگر گاهی لا به لای زندگی اش،دلش شور کمر باریک و چین های صورتش را بزند.

مادر،مادر است.

حتی اگر 

مادر که ،حتی و اگر ندارد.

مادر همیشه مادر است.

 

 

  • bahar tehrani

خب جشنواره فجر امسال هم تمام شد و مثل هر سال پر از حاشیه بود. امسال اختتامیه اسکار را هم تیکه ای دیدم.قبل از معرفی برنده ها مجری اسکار از پشت میکروفون جهانی گفت:

لطفا وقتی اسامیتان را اعلام کردیم،بیاین بالا و بعد از گرفتن این جایزه کوچیک یک تشکر کنید و بروید.لطفا پشت میکروفون از سیاست و مشکلات جهانی حرف نزنید ،چون شما هیچ علمی درباره سیاست و جهان ندارید.

ایکاش مجری جشنواره فجر هم همین جملات را قبل از اعلام برندگان می زد تا هر بازیگر و کارگردان و نویسنده وطراح لباسی ،بعد از دریافت جایزه اش دنبال یک میکروفون نمی گشت تا حرف هایی که ساعت ها توی پیچ اینستاش نوشته،اونجا هم تکرار کند.ایکاش بعد از دریافت جایزه هایشان پشت میکروفون می گفتند:

 از همه ممنون از مردم سرزمینم که بابت دیدن فیلمم بلیط خریدن و به جشنواره اومدن.ممنون که بین تمام شلوغی های کاری و ذهنتان هنوز دیدن فیلم های ما برایتان جالب است.امیدوارم ازامروز که صاحب این جایزه شدم ،بیشتر برای هنر سرزمینم تلاش کنم تا توی جایگاه خودم حال دل مردم و سرزمینم را خوب کنم.

  • bahar tehrani

قصه های ستون انقلاب

 

یک نگاه از بالا به پایین بهم انداخت و گفت:

_دیروز رفتی؟

__آره

_آررررررررررررررره؟

__خب آره چرا باید نمی رفتم؟

_به نظرت چرا باید می رفتی؟

__خب تو بگو چرا باید نمی رفتم؟

_چون حال و احوال و اوضاع مملکت خوب نیست..نه سیاسی..نه اقتصادی..نه فرهنگی و نه..

 

__چهل و یک سال پیش،جوان هایی که هم سن الان من بودند برای رسیدن به یک آرمان و هدف بلند شدند و مبارزه کردند.همه اونا مثل من و تو پر از آرزو و رویا بودند.یکیشان عاشق بود و برای رسیدن به عشقش لحظه شماری می کرد، یکی دیگه می خواست دکتر بشود، یکی دیگه تو خیال تاسیس شرکتش یا حتی مکانیکی اش بود.یک روز وقتی دیدن یک آدمی که از جنس خودشان نیست وبا قوانینی که موافق باورهایشان نیست سرزمینشان را اداره میکند،قیام کردند.برای یک مدت درس خواندن و رسیدن به آزوهایشان را کنار گذاشتند وبرای یک هدف با هم متحد شدند و به هدفشان رسیدند.خیلی از اون جوان ها اون روزها شهید شدند،خیلی ها گم شدند و خیلی ها این روزها شدند پیرمردهای سرزمینشان .من اگر امروز توی این نابسامانی های اقتصادی و سیاسی و  هرچی این سرزمین رفتم راهپیمایی فقط یک دلیل محکم داشتم.دلیلی که تمام این سالها پایش ایستادم و اون اینکه:

من رفتم تا به جوان های سال 57 بگم، هدف شما و راه شما بدون شک بزرگترین  هدف و درست ترین راه بود.هدفی که به خاطرش آرزوهای شخصیتان را رها کردید و دنبال یک آرزو دسته جمعی رفتید..شما راه درستی را رفتید و اگر این روزها راه ما غلطه به خاطر اشتباهات خودمان هست. من رفتم و می روم تا دینم را به جوان های اون سالها ادا کنم

  • bahar tehrani

به لطف یک دوست مجازی که دست کمی از یک دوست حقیقی ندارد،ما هم راهی جشنواره فجر شدیم.

فیلم { درخت گردو} ..کارگردان { محمد حسین مهدویان} .. اکران {حوزه هنر اسلامی.}

سوار مترو و ایستگاه فردوسی پیاده شدم.هنوز یک ربع وقت داشتم و شروع کردم به یک پیاده روی تقریبا آهسته.تا حالا حوزه هنرهای اسلامی نرفته بود.تمام مسیر تصویرش را توی ذهنم می کشیدم که رسیدم جلویش.چقدر قشنگ بود،چقدر معماری و طراحی اش دلنشین بود.توی حیاط جلوی ساختمان هایی که هرکدام یک قدی کشیده بودند ایستادم و گفتم: الحق که حوزه هنر هستی. خواستم از یکی بپرسم محل جشنواره کجاست که دختر و پسرهای چند نفره شدند نقشه راهم. بهش زنگ زدم و گفتم رسیدم.گفت خداروشکر ،امیدوارم از دیدن فیلم لذت ببری. نیم ساعت به شروع فیلم باقی مانده بود که در سالن را بازکردند، یک   ندید و بدید بازی از خودم درآوردم که نگو،توی دلم گفتم من که این همه سالن سینما رفتم چرا مثل آدم هایی که تا حالا سینما نرفته اند دهانم ده متر باز شده؟...خب اعتراف می کنم.سالنش عالی بود..طاقی که با چراغ های ریز و روشن شبیه آسمان پر ستاره  شده بود، صندلی های مخملی و نرم قرمزی که به ردیف و با سطح های مناسب کنار هم جا گرفته بودند و و فضایی که دوطبقه بود و آدم را یاد فیلم هایی انگلیسی می انداخت ، وقتی خانواده های اشرافی انگلیس برای دیدن جدیدترین نمایش شکسپیر با اون دوربین های یک دسته شان طبقات بالا می نشستند. حواسم پرت خیال بافی هایم بود که یک چهره آشنا دیدم.محمد حسین مهدویان،کارگردانی که تا امروز از دیدن فیلم هایش لذت برده بودم و  و به خاطر  خلاقیتش تو سوژه یابی هایش برایم یک آدمی هنری دوست داشتنی شده بود.

فیلم شروع شد  قصه ای که کسی سراغش نرفته بود وبا تمام دردهایش ساکت مانده بود.یک جنگ ناعادلانه شروع شده بود.آلوده کردن هوایی که هزاران بچه و زن و مرد بی گناه ایرانی درش نفس می کشیدند.سرفه ها و زخم هایی که تا چند روز برایشان نا آشنا بود.و با خوب میشود وچیزی نیست دل خودشان را گرم یک امید نگه می داشتند..سردشت و آدم هایش را شیمیایی کردند آن هم به ناحق..

فیلم روایتگر یک قصه واقعی بود.روایت یک واقعیت این بار نه از زبان یک فرمانده یا سرباز که از زبان یک مرد معمولی.مردی با زبان و اصالت کردی که الحق پیمان معادی خوب از پسش برآمده بود. 

 

خب تا حالا اینطوری درام وار یک فیلم را بهتان معرفی نکرده بودم،اما برای تنوع زدیم تو خط این مدل معرفی فیلم.حالا  مثل همه معرفی هابه زبان خودم ، می نویسم:

موضوع فیلم عالی بود.موضوعی که کمتر کسی بهش پرداخته بود و روایت داستان از زبان یک آدم عادی. و انتخاب دقیق مهدویان برای بازی نقش اول مرد که واقعا پیمان معادی عالی بود هم از نظر گریم و هم از نظر لهجه و هم از نظر بازی. اما خب داستان زیادی پر از توصیف بود و کشدار شده بود.و از نظر من بدترین نقطه ضعف فیلم روایتگری مینا ساداتی روی فیلم بود.روایتگری که خلاقیت مخاطب را ازش گرفته بود و داستان را زودتر از حدس مخاطب جلو می برد.طوری که وسطای فیلم دلم میخواست بگم آقا یکی به این مینا ساداتی بگه  شما فعلا سکوت کن.

خلاصه اینکه تا فیلم روی پرده سینمااومد برای دیدنش بروید.بروید و حال و روز اهالی سردشت تو روزهای جنگ را ببینید

  • bahar tehrani

قصه های ستون انقلاب

 

حوصله اش سر رفته بود و با کنترل افتاده بود به جان  شبکه ها ، همه برنامه ها یک موضوع داشتند، انقلاب..میزگرد انقلابی، شعر انقلابی، سریال انقلابی ... ، که یک صدا پرتش کرد به سالهای دبیرستان

                                                       ای ایران ای مرز پرگهر     ای خاکت سرچشمه هنر    

سر کلاس نگاهمان پی صدای پشت در بود تا معلم پرورشی وسط فرمول های ریاضی و بیت های ادبیات صدایمان کند و بگوید: ببخشید اجازه است زهرا برای تمرین سرود بیاید کلاس پرورشی؟و با یک حالتی که انگار برای دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فجر صدایمان کردهاند با افتخار و قدم هایی محکم از کلاس بیرون می رفتیم.یا روزهایی که خبر از تمرین سرود یا نمایش نبود باز نگاهمان پی عقربه های ساعت بود تا زنگ تفریح بخورد و با عجله سراغ بقیه تزیئن کلاس و نظم دهی به مطلب های روزنامه دیواری مان برویم.چه روزنامه دیواری هم بود،تمام خاطراتش نقل قول های بابا بزرگ ها و مادربزرگ هایمان بود یا نهایتش خاطرات احمد آقا سبزی فروش محله.زنگ انقلاب های برنامه صبگاهی...خاطرات معلم ها از آن روزها... تا روز بیست دوم وبهمن یک جشن بزرگ توی حیاط مدرسه و بالاخره اجرای سرود و نمایش هایی که یک ماه تمرین کرده بودیم.

توی همین نمایش ها و سرودهایمان آدم ها را شناختیم.توی آژانس شیشه ای و مستندهایی که پر بود از شعارهای دسته جمعی و هماهنگ،آدم ها را شناختیم.لا به لای تکه کاغذها و روزنامه های قدیمی که به در و دیوار مدرسه میچسباندیم،خمینی و شاه را شناختیم.انقلابی را شناختیم که گوینده اش نسل های مستقیم انقلاب بودند،ادم هایی که حقیقت را برایمان گفتند و دنبال سانسور کردن های عجیب و غریب نبودند.

کنترل را روی شبکه ای که سرود انقلابی می خواند،نگه داشت و با خودش گفت: عجب روزهای انقلابی باحالی داشتیم

  • bahar tehrani

عباس را بزرگ می کرد

بشود عصای دست حسین

 

 

 

  • bahar tehrani

خیلی وقت پیش فیلم متری شش و نیم را دیدم.اما نشد و یادم می رفت اینجا بنویسمش.

فیلم روایت یک کله گنده توزیع مواد مخدر است.از اون کله گنده هایی که پلیس چندسالی است که دنبالش می گردد و آخر از طریق دوست دخترش دستگیرش می کنند.شاید موضوع فیلم تکراری باشد اما روایتگری قصه و بازی پیمان معادی و نوید محمد زاده تکراری نیست.روایتی که تمام لحظات فیلم هم حق را به کله گنده مواد می دهی و هم نمی دهی.حقی که به خاطر شرایط کودکی و عقده های درونی بهش می دهی و حقی که بابت معتاد کردن کلی جوان و نابود شدن زندگی ها ازش می گیری.قبول دارم خیلی ها شرایط کودکی خوبی نداشتند و به خلاف کشیده نشدند  و این را هم قبول دارم که شیطان و راه اشتباه برای هرکس یک جور خودنمایی می کند.

القصه که روایتگری موضوع عالی است،دیالوگ ها و سکانس ها پرت و بی ربط نیست، و شخصیت نوید محمد زاده در نقش کله گنده توزیع مواد مخدر یک شخصیت خاکستری است.خب دیگه اگر دنبال یک فیلم برای دیدن می گردید،متری شش و نیم انتخاب بدی نیست.مخصوصا که الان تو حال و هوای جشنواره فجر هم هستیم.

  • bahar tehrani

ستون قصه های انقلاب

 

پنجاه سالش هست و یک مهندس برق با باورهایو عقاید خودش.باورها و عقایدی که می گفت بهشون ایمان دارم.این روزها مثل همه مردم  از حال و احوال سیاست و اقتصاد سرزمینش گله دارد.وقت هایی که از این نا به سامانی ها کلافه می شود،فحش می دهد.فحش ها ساده و در حد اداب و اخلاقش.نه دیگه منشوری و غیرقابل پخش.اون روز سر یکی از کارهای شرکت که گیر امضای یک آدم بی جنبه بود،کلافه شده بود و با کنترل تلویزیون بازی می کرد و غرغر که حواسش پرت مستندی شد که تلویزیون داشت نشان میداد.روزهای انقلاب...شعارهای با مفهوم..تظاهرات های دسته جمعی جوان های یک سرزمین..جوان هایی با ظاهرهای متفاوت اما یک هدف و باور یکسان...

سال سوم دانشکده دندان پزشکی هست که جلویش نشست و گفت: ببین  بابا ،همش تقصیر شماست،انقلاب کردید و این شد اوضاع مملکت.خب شاه بود دیگه.صدای تلویزیون را کم کرد و بهش گفت:

روزهای تظاهرات ازصبح تا آخرشب با بچه های دانشگاه بودم.آقاجون و عزیز که می دانستند هدفم چیه،خیلی مخالفت نمی کردند.نه سرگروه بودم و نه عضو حزب و توده خاصی.یکی از هزاران جوان این سرزمین بودم که به هدف و باورم ایمان داشتم.اون روزها هیچی  توی سرزمینمان با باورهایمان ساز موافق نمیزد ،باورهایی که روی هوا و از سر شکم سیری بهشان نرسیده بودیم .تصمیم گرفته بودیم که  اعتراض کنیم.یک اعتراض منطقی به دور از هر جنجال وجنگ داخلی، به دور از فحاشی و توهین به باورهای آدمها .

ما انقلاب کردیم.یک انقلاب درست ودرمان که با باورهایمان سازگار باشد.انقلابی که پایش کلی جوان دادیم.انقلاب با یک هدف مشترک بین تمام آدمهای یک سرزمین.

لیوان چایی اش رابرداشت وگفت:

این روزها حال باورهایی که پای اون انقلاب گذاشتیم،خوب نیست.چون خیلی هایمان امانت دارهای خوبی نبودیم.خیلی هایمان با هر لباس و توی هر جایگاهی ،اشتباه رفتیم و اون انقلاب اصلی رابه امروزی هامنتقل نکردیم.هر کداممان بخشی از اون انقلاب را منتقل کردیم که موافق خواسته هایمان بود.به این روزهای نگاه کن.حتی یادمان رفت یک اعتراض منطقی وبه دور از فحاشی به باورهای همدیگه رابهتان منتقل کنیم

  • bahar tehrani

احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه...شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم  را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشد..نه انگار مفهوم را به مخاطب منتقل نمی کنه..نه اینجاش جالب نیست..نه..اصلا ولش کن..ولش می کنم و کلمات توی ذهنم خاک می خوردند

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان