خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

روی سکوی کنار مسجد نشسته بود و سرش میان بازوهایش بود.

_ السلام علیک یا امیرالمومنین

صدای پیرمرد به وقت سلام دادن برایش نا آشنا بود.این روزها خیلی ها بهش سلام می دهند اما یک سلام جدید و ناشناس.دلش برای آن سلام های آشنا تنگ شده بود.سلام هایی که از سر رفاقت ودوستی بود.مخصوصا آخرین سلام زهرا{س}.

روی بستر با قد و قامتی خمیده نشسته بود و چشم به راه تمام زندگی اش بود.فضه چند باری بهش گفت که دراز بکشد تا آمدن علی{ع}.دستش به پهلو بود که گفت: چطور جلوی علی{ع} دراز بکشم وقتی می دانم کمرش زیر بار تمام حرف ها مردم مدینه خم شده است؟علی {ع}اگر مرا خوابیده ببیند بیشتر خم می شود. 

با صدای علی {ع}رویش را محکم تر و گرفت و رساتر از همیشه گفت: سلام امیرالمومنین من

_ السلام علیک یا امیرالمومنین

اشک به پهنای صورتش لا به لای محاسنش گم میشد و زیر لب جواب سلام مردم مدینه را می داد و توی دلش هم جواب سلام زهرا {س}را

#بهار_نویس

  • bahar tehrani

نظرات (۱)

  • ماه زده
  • عزیزم<<< :"
    :(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی

    روزمرگی هایم
    دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

    @radiochanel کانالم

    نویسندگان