تا حالا اینقدر خلوت و بدون صدا ندیده بودمش ،آخرین دیدارمان تقریبا ده ماه پیش بود ،چقدر دلم برای خودش و مغازه هایش و کافه هایش تنگ شده بود.هربار که می آمدم با خودم میگفتم: حواست باشد تو هنوز کلی کتاب نخوانده داری و نباید کتاب جدید بخری اما موقع برگشتن از تمام انگشت های دستم کیسه های پر از کتاب آویزان بود. این بار هم قول و قرارهایم را گذاشتم و رفتم سراغ پاتوق های همیشگی ام، سوره مهر و به نشر و نشر کیهان و ترنجستان سروش و نشر اسم. اما قدم هایم به ده تا نرسیده راهم را کج می کردم و از دل اون همه کتاب می زدم بیرون.دیدن نشر اسم به اون بزرگی و خالی از آدم ها یعنی ،یعنی ،یعنی ..
خسته از تمام قدم هایی که پر از حرف بود و نفس هایی که پشت ماسک تنگ شده بود روی نیمکت سیمانی جلوی کفش بلا نشستم و دنبال دستفروش های کتاب فروشی که قدیمی ترین و دست دوم ترین کتاب ها را می فروختند،گشتم.اونا هم نبودند.اصلا کسی توی اون پیاده روهای عریض و طولانی انقلاب نبود.اون هم الان،هفته دوم مهر و خرید کتاب هایی که استادها بالاخره معرفی کردند.مخصوصا بچه های سال اولی که با خودشان می گفتند باید تمام کتاب ها رابخریم .دانشجو..استاد... درست پشت سرم بود.بلند شدم و رفتم روبرویش ایستادم.اولین باری بود که درهای قفل خورده و حیاط بدون دانشجویش را می دیدم.پنجره های بسته کلاس ها و بغضی که روی در ورودی بزرگش جا خوش کرده بود و سکوت محضش دیوانه کننده اش.زودی چشم هایم را بستم و با خودم گفتم تصورش کن،صدای جیغ و خنده و کل کل کردن بچه ها با هم و یهویی گرفتن جلوی دهانشان و گفتن: سلام استاد خسته نباشید.
انگشت های دستم مشت شده بود و خالی از کیسه های آویزان پر از کتاب که هوای دلتنگی یک قهوه تلخ که بشورد و ببرد این تلخی ها را زد به کله ام. انتخاب بین اون همه کافه و تجدید دیدار سخت بود . با یه ده و بیست و سی پیچیدم سمت راستم و رفتم.درست ده قدم بالاتر از سینما بهمن است ،اولین بار توی یک روز بارونی کشفش کردم و تنها میز خالی اش ،همان میز دوست داشتنی جلوی پنجره اش بود.یادش بخیر قطره های باران روی شیشه و عطر دمنوش بهارنارنج و نبات حل شده توی دلش. در را باز کردم و رفتم تو ،سرش توی گوشی بود و به قول قدیمی ها مگس می پراند و از دستگاه قهوه جوشش عطر هیچ قهوه ای نمی آمد و حتی حوصله انداختن یک چای کیسه ای دبش توی لیوان آب جوش خودش را هم نداشت
سوار ماشین شدم و راه افتادم.این انقلاب اون انقلاب همیشگی نبود.انقلابی که تعداد رهگذرهایش اندازه انگشت های دستت باشد و قیمت کتاب هایش از حقوق های نجومی،نجومی تر و کافه هایش بدون عطر قهوه و دمنوش بهارنارنج،انقلاب نیست که یک سرزمین برهوت و بدون قصه است.
- ۱ نظر
- 09 Mehr 99 ، 20:52