عطر بهارنارنج تمام خیالم را پر میکند.
این روزها خیال هایم..
توی تابلو هیچ اسمی از دمنوش بهارنارنج با یک شاخه نبات و چندتا قطره
لیمو ترش نبود.به خیالم گفتم پس بوی کدام بهارنارنج حواست را
بهم ریخت.
هیچ وقت نتواستم تو یک کافه تاریک و دنج طعم تلخ قهوه آمریکانو و اسپرسو را تحمل کنم.و مثل مصطفی مستور بگویم:
دلم تنگ میشود
گاهی برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه» داغ
یا کتابم را کنار فنجان قهوه سرد بگذارم و مثل لئون تولستوی
بگویم:
هنگام مطالعه،به دقت می توان اندیشید
یا خیال هایم را بخش بندی و کنم و مثل پائولو کوئیلو توی کتاب خاطرات
یک مغ بگویم:
رویا خوراک روح است .در زندگی بارها رویاهایمان فروریخته اما باید به
دیدنش ادامه بدهیم
من دوست دارم بنویسم
شاخه نبات هل دار را توی
دمنوش بهارنارنجم حل میکنم و تو رویاهای هزاربار تکرار شده ام باز خیال های دخترانه
ام را می بافم.اگر
قرار باشد بین خیال هایم دلم برایت تنگ شود ،دوست دارم دل
تنگیمان وسط یک کافه پر از رنگ و با دو لیوان دمنوش ایرانی باشد. کتابم
راهم
آهسته ورق بزنم که نکند یک لحظه بودن با آدمهایش را ساده از دست بدهم که کتاب
دقت نمی خواهد و صدای گرامافون بخواند
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را
تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزلهها را
پُر نقش تر از فرش دلم بافتهای نیست
بس که گره زد به گره حوصلهها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را