یک وقتایی بد نیست باهم تو قالب کامنت با هم صحبت کنیم.
خوب این همه من حرف میزنم و شماهم لطف میکنید و میخونید
جالا شماها یه چیزایی بگید و من بخونم
- ۰ نظر
- 27 Mehr 97 ، 16:07
یک وقتایی بد نیست باهم تو قالب کامنت با هم صحبت کنیم.
خوب این همه من حرف میزنم و شماهم لطف میکنید و میخونید
جالا شماها یه چیزایی بگید و من بخونم
امروز توی نوبت آزمایشگاه نشسته بودم و یه ده نفری جلوم بودند.گشنگی هم داشت خودنمایی میکرد که سراغ کیفم رفتم.دیدم ای ول
آقایمحمود دولت آبادی با کتاب به طریق بسمل شندنش،کنج کیفم نشسته.از اونجایی هم که تو اماکن عمومی زیاد حوصله حرف زدن با
آدمها را ندارم،کتاب را دراوردم شروع کردم به خواندن.
داشتیم با آقا محمود گپ و گفت میکردیم که یک خانم بین هفتاد تا هشتاد ساله که خیلی هم تیپش اسپرت و شیک بود با یه لبخند بهم
گفت اسمش چیه؟
گفتم محمود دولت آبادی؟
گفت: نه کتاب را میگم؟
گفتم: طریق بسمل شدن
گفت: اصلا از اسمش خوشم نیومد،من فقط رمان میخونم،اونم عاشقانه،مال هر کشوری،فقط عاشقانه و جانسوز باشه
خواستم بهش بگم چراااا رمان،اونم از این رمان های اشک دربیار و متوهم.که نوبتش شد و رفت،البته بهش هم نمیگفتم چون هر کس
سلیقه کتابخوانیش با بقیه فرق داره.اما چرا فقط رمان.اونم رمانی که دختر و پسره پیر میشن تا بهم برسن تازه وقتی میرسن باید
هی دلت شور بزنه که نکنه یکیشون بمیره؟نکنه طلاق بگیرن؟
چند وقت پیش رفتم انتشارات سوره مهر و تو یکی از قفسه ها آقای ناصرالدین شاه بهم چشمک زد.منم گول چشمک نامحرم را خوردم و
خریدمش.خود ناصرالدین شاه را نه هان ،کتابش را.اسم کتابش هم سفرنامه ناصرالدین شاه به نجف و کربلا بود
خلاصه
کتاب را شروع کردیم ،تو قسمت مقدمه آنچنان از ناصر خان تعریف کرده بود که اهل نوشتن بوده و مهارتی داشته که گفتیم الان با یه آدمی
مثل منصور ضابطیان روبرو میشیم.هرچی جلوتر رفتیم بیشتر با انشا ناصر هشت ساله از ایران مواجه میشدیم اینقدر شیک و مجلسی
کلمات بی ربط را کنار هم نوشته بود و یهو وسط شکارگاه میگفت احمد قلی چند روزه تب کرده که میگفتی نکنه چند صفحه رفتم جلوتر
حتی نویسنده میگه ناصر خان تو این نوشته هاش خیلی از خرابکاری های خودش توی ایران را هم لو داده
.این آقای اسمش را هم نبر که مثلا این خاطرات را جمع کرده بود هم فقط زحمت کپی کردن و یک جلد زدن بر دل نوشته ها را کشیده بود
دریغ از یک ویرگول یا نوشتن پاورقی
مثلا یک جایی این آقا ناصر نوشته که رفتیم حمام جت روی و تن شستن،انگار بقیه میرن حمام برای احوالپرسی با صابون و شامپو
یا نوشته بود رفتیم حماد آب گرم بود و کسل شدیم،اگر آب سرد بود که میگفتی رفتیم و سرما خوردیم
خلاصه می خوام رسما اعلام کنم که از خریدن این کتاب بدجور پشیمان هستم و این پانزده هزارتومان ما تو این شرایط اقتصادی
رفت پیش بقیه خراب کاری های آقا ناصر که سر این مملکت آورد
این روزها عجیب از ذست آدمها و حرفهایشان خسته تر شدم.خسته تر از قدیم، میخواهند هرطور شده بگویند که حق ما هست
و تو باید قبول کنی که حرفها و کارها و باروهایت غلط است
تازه وسط حرف های امروزشان یکهو میشوند باغچه بان و خاک ها را زیر و رو میکنند تا از قدیم ها دلخوری ها را پیدا کنند
اگر اعتراض کنی و باورت را بگی،با اعتماد به نفس بالا و کاذب میگویند نه تو اشتباه میکنی
چند وقتی هست که تو معرفی کتاب تنبل شدم.نه اینکه فکر کنید کتاب نمیخونم،نه اتفاقا میخونم اما اینجا معرفی نمیکنم
بیشتر معرفی های کتاب هام تو استوری های اینستاگرامم هست.شاید یه روز آدرس اون دنیای مجازی را هم بهتون دادم
البته تو گودریدرز هم درباره کتابام نظر میذارمچ
کنار تمام کتاب هایی که میخونم،کتاب های مناسبتی هم میخونم، که الان براتون لیست کتاب های مناسب ایام محرم و ماه صفر را میذارم.کتابایی
که طی این سالها هر ماه محرم مرورشان کردم
آفتاب در حجاب
پدر،عشق، پسر
فصل شیدایی لیلاها
سقای آب و ادب
ماه به روایت آه
آینه تمام نما
رحمت واسعه
آه
کاشوب
رستاخیز
پادشاهان پیاده
اربعین طوبی
حماسه کربلا
فتح خون
فردا مسافرم
امروز وقت چشم پزشکی دختر عمو جان بود و منم باهاش رفتم تا تنها نباشه.توی سالن انتظار یک آقای قد بلند و خوشتیپ با
همسرش نشسته بود.آقاهه موقع ورود به بخش تست بینایی کمی گیج میزد.به محدثه گفتم: بنده خدا فکر کنم تصادف کرده
و ممکنه به سرش وبیناییش آسیب وارد شده باشه.محدثه هم پشت بند من گفت: آره چقدر بده.خدا کنه آسیبش جدی نباشه
وقتی از بخش تست بینایی اومدند حال همسرش خوب نبود و با یک تعجبی به شوهرش نگاه میکرد.
تلویزیون بخش روبروشون بود و همسرش بهش گفت: الان تلویزیون را می بینی؟.آقاهه گفت آره می بینمش
اولش فکر کردیم صفحه تلویزیون را میگه اما منظور همسرش نمای کلی و قاب تلویزیون بود.با محدثه یهو گفتیم چقدر آسیبش شدیده
بالاخره نوبت ما شد.وقتی پیش دکتر رفتیم،دکتر با یه خنده بامزه ای گفت:اجازه بدهید چاییم را بخورم وگرنه یخ می کنه.
لا به لای چایی خوردناش یهو گفت:
دیدینش.هم خودش را بدبخت کرد و هم خانوادش را.از مصرف الکل کور شده
فهمیدیم درباره همان آقاهه هست.به محدثه گفتم: چقدر دلمان براش سوخت.آخه مرد چقدر اون لعنتی را خوردی که اینطوری
با خودت کردی
این روزها بیشتر استوری ها بوی پیاده روی اربعین میدهد.پرسیدن اینکه با خودمان چی ببریم؟
کیا میان؟...دلتنگی برای موکب امام رضا..دلتنگی برای دیدن تمام اون عشق ها و معجزه های توی راه
و من
سالهاست که از کربلا..از بین الحرمین..از پیاده روی اربعین ...جامانده ام
پیرمرد هشتاد و خورده ای که موهاش سفید شده بود و حسابی توی جنگ ها هم رکاب امام علی(ع) بود.خبر تیز کردن شمشیرها
توی کوفه به گوشش رسیده بود.راهی بازار شد ،آتش کوره ها برای تیز کردن شمشیرها و نیزه ها داغ تر از آتش جهنم بود.
از توی عطاری بیرون اومد و رهسپار خانه اما تمام نگاهش به کوره ها بود
کیسه رنگ را گذاشت جلوش و بغض راه گلوش را بسته بود.همسرش یک نگاهی بهش انداخت و حبیب گفت:
رنگ خریدم تا سفیدی موهایم را کمتر کنه و حسین بن علی سنم را بهانه قبول نکردنم،نکند
حرفش هنوز تمام نشده بود که صدای در اومد
باورش نمیشد،پیک حسین بن علی برایش دعوت نامه فرستاده بود
خدا نکنه که سپیدی مو و کم بودن شنوایی گوش ها و ناتوانی زانوها را بهانه کنیم برای کمک نکردن به امام زمانمان
باران دیشب تا حالا
یعنی پاییز رسما شروع شده
الهی به خیر..تن سالم..دل خوش..بدون بلا و اتفاق برای مردم سرمینم