- ۱ نظر
- 22 Esfand 96 ، 11:26
ما هنوز تو یک خانه ویلایی و قدیمی زندگی میکنیم.خانه ای که هر چندوقت یک بار چشم مهندسای ناظر را میگیره و پای آیفون کلی با
احترام میگویند: قصد فروش یا تخریب خانه را ندارید؟.و ما هربار میگیوییم :فعلا نه
هیچ قت نفهمیدم چرا باید خانه را خراب کنیم.ما یک حیاط بزرگ داریم و خانه ای که پر از پنجره و گل هست.چراباید ویرانش کنم و خودم را
اسیر یک واحد صد و خورده ای متر توی یک برج و با کلی همسایه عجیب و بی حیاطی کنم؟
خلاصه
یکی از جذابترین بخش های خانه تکانی برای من تو ایام اسفند ،شستن راه پله و کلی آب و کف بازی با عمو و پدر و دختر عمو هست.
وقتی دیوارها رو با آب و کف میشوریم و بعد یک مشت کف حواله همدیگر میکنیم یا وقتی که عمو شلنگ را به جای دیوار روی تو میریزه و
صدای جیغ و خنده مخلوط میشود
لوران وسط اتاق نشیمن نشست و شروع به بازرسی کیف زنانه ای کرد که چند روز پیش چندتا خیابان بالاتر پیدا کرده بود.باید برای یافتن
صاحب کیف یک ردی پیدا میکرد.کلی وسایل عجیب که حدس زد مال یک زن هست و یک دفترچه یادداشت قرمز.یک دفترچه که پر از
خاطرات و افکار و رویاها و ترس های نویسنده اش بود و امضای یک کتاب با خط خود نویسنده
لوران مرد کتابفروشی بود که حالا دنبال لور میگشت.صاحب کیف که چند روزی توی کما بود
بهار-نویس:
بعد از اتمام کتاب فکر کردم چقدر عالی میشود اگر من هم مثل لور توی دفترچه یادداشتی که همیشه همراهم هست افکار و خیال ها و
و خلاصه هرچی توی ذهنم رژه میرود را توی یک خط بنویسم
بعد این کتاب علاقم به نوشتن و خواندن صدبرابر شد.
تکه هایی از کتاب:
چقدر از کارها را مجبوریم بدون خواست خودمان انجام بدهیم.یا برای حفظ ظاهر یا به خاطر اینکه یادگرفتیم انها را انجام بدهیم.در حالی که آنها ما را از پا درآوردند و در حقیقت هیچ چیز به دست نمی آوریم
این دقیقا همان چیزی بود که تابوکی در عنوانش به آن اشاره کرده بود،اینکه ما می توانیم درست از کنار چیزهای خیلی مهم عبور کنیم
افتخاریست که دلداده ی حیدر باشم
من غلام علی و نو کر مادر باشم
نوشتن درباره مادر نه خیلییی سخت است و نه خیلی آسان .با بیان چندتا خاطره و جملات مفهمومی میشود کلی حرف زد
اما سخت است جبران کارهای مادر.سخت است بعد از عصبانیت ناگهانی در چشمانش نگاه کرد و حرف زد ،حرف میزنیم اما با یک غرور که
اشتباه از ما نبوده و او پاسخ میدهد که گویی اتفاقی نیافتاده
الهی
تن همه مادرها سالم..دلشان خوش..عاقبتشان بخیر
الهی
نگاه و مهر تایید حضرت مادر بر تمام کارهایمان.دنیوی و معنوی و اخروی
خیلی از آدمها از دوران کودکی با خودشان یادگاری هایی آوردند که شاید از نگاه دیگران بی ارزش و جاگیر باشه.اما برای اونا پر از جذابیت
و تداعی کننده یککعلاقه هست.اولین مجله ای که تو دوران دبستان باهاش آشنا شدم.کیهان بچه ها بود.یک مجله پر از داستان و معما و سرگرمی.یکی از گنج های
کودکی های من این مجلات هست.بچه های دهه شصتی با این مجله آشنا هستند...اینجا چندتا کیهان بچه هایی داریم؟
کلا از اون مدل ادمایی هستم که شرکت کردن در مسابقات رو دوست دارم.از مسابقات کتابخوانی تا قصه نویسی و نقاشی و ....
گاو روزانه هم یک مسابقه داستان کوتاه برگذار کرده بود که جایزه سه نفر اول سینی صبحانه بود.منم به طمع کسب اون سینی صبحانه
توی مسابقهشرکت کردم
اما قست من فقط یک ماگ گاو روزانه بود
نتیجه اخلاقی:
طمع نکن.زشتههههه..جایزت میشه لیوان
پیش دانشگاهی بودم که توی تبلیغات تلویزیون دیدم آقای سیبیلو شیبا مسابقه گذاشته و جایزه اش هم کلی لوازم تحریر .منم که اصلاااااا
لوازم تحریر دوست ندارم،تصمیم گرفتم توی مسابقه شرکت کنم..قانون مسابقه این بود که پاکت های پاستیل و بستنی زمستانی شیبا را
براشون پست کنی.خلاصه تمام اقوام محصولات شیبا میخوردن و برای من نگه میداشتند تا روز دیدار که تقدیمم کنند
یک روز آقای پستچی شیبایی که برای تحویل بسته هدایا اومده بود به مامانم گفته بود که به بهاره کوچولو بگید بیاین دم در تا یک عکس
شیبایی بندازیم..مامانمم گفته بود: بهاره مدرسه هست.آقای پستچی با چشمانی به اندازه بشقاب خورشت خوری گفته بود مدرسه
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.مامانمم زودی گفته بود که : نهههههههههههه منظورم پیش دبستانی هست
بله .یکی از شرایط شرکت در مسابقه رده سنی بود. منم چون دیده بودم شرکت توی این جبهه خیلییی مهم هست کمی در ارقام
شناسنامه دست برده بودم.