- ۰ نظر
- 03 Esfand 96 ، 14:50
این روزها مترو شلوغ است..گاهی شلوغی به حدی میرسد که نیازمند کلی دستگاه تنفسی میشوی و گاهی دلت میخواهد فریاد بزنی :
هول ندهیددددددددددددددددددد.
اما خوب اخرین ماه سال پر از رفت و آمد و خرید است و به جای این حرف ها دلت میخواهد فریاد بزنی: الهی به شادی بروید
خریددددددددددددددد
ولی خوب گاهی هم اینقدر دستفروش ها تعداشان زیاد است که بینشان چندتایی مسافر میبنی.
القصه:
بعد از فروشندگان آقا بین مسافرین خانم،خبرهای تازه ای در راه است.در حدی که براش بیلبورد تبلیغاتی و خوش امدگویی نصب کرده اند
حالا نمیدانم آقایان رودکی و نیما و خانم پروین اعتصامی برای چی میخواهند به مترو بیایند.از برای تبلغ و سخنوری در قالب ادبیات ایران یا نکند فشار اقتصادی انقدر زیاد شده است که اینها هم قصد دستفروشی دارند؟
خلاصه هروقت ادبای بزرگ را رویت کردیم به شما هم میگوییم
«پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم
که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.»
تازه پدر بار سفر بسته بود که مردم جنگ را برسر قدرت شروع کردند.فاطمه (س) بر پدر گریه میکرد و علی (ع) پیکر پیامبر را میشست. صدای کوبه در
بلند شد.ادمهای دنیای سیاست بودند که برای خلافت امده بودند.فاطمه(س) گفت : بگذارید پدرم کمی در قبر آرام بگیرد و بعد بر در خانه اش حرف از
دنیای خلافت بزنید.
اما گوششان پر از حرف های دنیا بود و پاهایشان بر در خانه علی(ع).در را باز شد اما نه با دستان علی (ع) و فاطمه(س) بلکه با پاها و آتش خشمشان.
دنیا بهم ریخت.مادری بر بستر بیماری..پدری با دست های طناب بسته در کوچه های بنی هاشم و اطفالی گریان از دردهای فراوان
خدا فاطمه (س)را به زمینیان چند روزی امانت داده بود تا بفهمند آفرینش زن را ،تا دفتر زندگی زنان بدون سر مشق نماند.اما.. سخت ترین شب برای علی(ع) رسید. سپردن فاطمه(س) به پیامبر
بین تمام خیال بافی هایت، یک روزهایی دلت میخواهد که خیال هایت را مدل دیگری ببافی..مثلا:
با خودت بگویی که هنوز لاشه هواپیما را پیدا نکرده اند.چندتایی استاد و دانشجو جز مسافرین پرواز بودند.بین راه یکی هوای بلاد فرنگ به سرش زده است و به بقیه گفته:این جا که جای ماندن نیست..بقیه هم بگویند : با این وضعیت بعد اقتصادی دیگر کشش نداریم.
بعد در عرض چند دقیقه نقشه فرار را بکشند و راهی یکی از کشورهای غریب بشوند
گاهی این خیال بافی ها عجیب بر دل و خیالت می نشیند
از سمت هایپر استار تو اتوبان شهید باکری داشتم با ماشین میرفتم روی پل تا بی افتم توی اتوبان شیخ فضل الله
ترافیک و باران اونم روی پل..سر پیچ دیدم یک شاسی بلند اونم از مدل هیوندا با فلشرهای روشن زده کنار و سر آقای راننده روی فرمون
کمی ترسیدم و نگران..زنگ زدم به آقای پلیس و گفتم:
آقای پلیسی که شبا بیداری،روی پل چنین صحنه ای دیدم...گفت آدرس دقیق بده..هرچی من میگفتم اون میگفت نه اصلا چنین جایی
نداریم..گفتم پس من تو آفریقا هستم و اونجا یه اتوبان هست به اسم شهید باکری! اینقدر خنگ بازی در آورد که گوشی را داد به
همکارش..همکارش هم که چون زبل خان بود زودی فهمید وگفت باشه
خلاصه منم خوشحال و حال رابین هودی را داشتم که به همشهریش کمک کرده
یه ساعت بعدش بهم زنگ زد گفت: آفاهه زنده بود که هیچی ماشینش هم نبود...بهش گفتم کار بدی کردم بهتون خبر دادم؟..طوری بهش
گفتم که حس میگ میگ را داشتم.گفت نه بابا دستت دردنکنه اما خواستم بگم چیزی نبود
الان من یک شهروند دلسوزم یا یه فضول؟
ایکاش الان هم برای شنیدن اخبار مجبور بودیم پیچ رادیو را بپیچانیم یا بین مبل ها و بالشتک ها دنبال کنترل تلویزیون بگردیم
نه اینکه با یک ضربه...
توی پیاده رو زیر باران...تو ازدحام مترو..تو شلوغی بازار..توی یک دورهمی دخترانه کنج کافی شاپ..توی یک مهمانی...وسط تدریس استاد..خبرها به سمتمان هجوم بیاورند
خبرها سنگین است و تحمل ما کم...خبرهایی که شده اند به وقت روضه های حضرت مادر..انگار آب..آتش..سوختن..عطش..برایمان معنای دیگری گرفته است
میدانی خدا...ما نه زیبایی نگاه حضرت زینب را داریم و نه صبر و آرامش ایوب را
داستان روایتگر یک خانواده آذری زبان در دوران جنگ است.داماد و پسر کوچیک خانواده همرزم هستند اما داماد تنها برمیگردد و خبر شهادت
خلیل را به مادر میدهد.مادر هم بر اساس حس مادرانه اش قبول نمیکند که خلیل شهید شده است..
نگاه من..
هاتف علیمردانی بعد از کوچه بی نام ،نگاهش در تمام فیلم هایش یکسان است..ادم هایی در قصه هایش حضور دارند که وضیفه شان این
است که ثابت کنند از روی ظاهر ادمها قضاوت نکنید.آدمهایی که گاهی رفتارهایشان عصبیت میکند ..قسمت هایی از فیلم به زبان آذری
است و این یعنی توجه نکردن به مخاطب .خوب خیلی از مخاطبین به زبان آذری هیچ آشناییتی ندارند مثل خودم و این باعث شد برخی از
حرف ها را نفهمم.
این فیلم جز کارهای ضعیف هاتف علیمردانی است اما به خاطر بازی خوب فاطمه معتمد آریا و برخی از صحنه های فیلم.مخصوصا
صحنه پیداشدن خلیل،ارزش دیدن دارد.داستانی به جنگ و انتظار بی امان خانواده ها از یک نگاه دیگر..و مادری که هیچ وقت برگشتن
فرزندش را ناامیدانه نمی داند