- ۱ نظر
- 27 Bahman 96 ، 17:03
میگن که عشق روز خاصی نمی خواهد.وقتی دو نفر دل هایشان را بهم بدهند،هر روزشان میشود روز عشق
اما اگراز من میپرسیدند که ولنتاین را چه روزقرار بدهیم؟ میگفتم:
ولنتاین راباید روزی قرار بدهیم برای عشق های قدیمی..گل فروشی هاپر شود از آدمهای بالای چهل سال که برای همسرشان گل میخرند..یا مغازه ها پر بشود ازپدربزرگهای بامزه که به یاد دوران نامزدی برای مادربزرگ قراراست یک خرس بزرگ صورتی بخرند
یا اصلا کافی شاپ ها برای عشق های بالای چهل سال رایگان بشود...خلاصه من میگویم بیاین ولنتاین را برا عشق های قدیمی قرار دهیم
امروزی ها ، چه دردوران رفاقت..چه در دوران نامزدی وسالهای اول عروسی بالاخره ماهگرد..تایم گردوسالگرد میگیرند
باید عشق های قدیمی را ببینیم ولذت ببریم
دنیا پر از حکایت و قصه است.
مثلا بساطت را روی این میز پهن کنی و یک گفتگو را آغاز کنی.
برایت از خاطرات پیرمرد تنهایی که یک روز بارانی با خوردن قهوه فرانسوی از ماه عسلش تو یک کافی شاپ روبروی برج ایفیل میگوید
یا از دخترک مو فرفری که حسابی نامرتب اما بامزست با عینک گردش که با هیجان کتاب مردی به نام اوه فردریک بکن را میخواند و گاهی ریز میخندد بگوید
یا پسر خجالتی که تمام حرفهایش را تا الان صدبار دوره کرده تا در اولین دیدار همه چیز را خراب نکند
یا از اولین دورهمی دخترای دبیرستانی بعد از پنج سال بگوید که الان هرکدام کلی تغییر کرده اند و ساعت ها حرف برای گفتن دارند
یا از یک قرار جدید که از دنیای مجازی شروع شد و برای اولیتن دیدار این میز را انتخاب کردند.
خلاصه اینکه دنیا..اشیا..آدمها پر از حکایت و قصه هستند.من از اون دسته ادم های همیشه خیال بافی هستم که وقتی جایی میروم یا چیزی میبینم براشون کلی داستان میسازم.
شده شماها هم دنبال یک مخاطب خاص برای نوشته هایتان بگردید؟
منظورم نوع جنس مخالف نیست..مهم نیست دختر باشد یا پسر
اما گاهی دلت میخواهد شخص مورد نظر نوشته هایت را بخواند و نقد کند و بهت گاهی بگوید لا به لای تمام اشتباهات املایی و ویرایشی ات، اما زیبا مینویسی..حرف دلت را میزنی ..پس ادامه بده
آری من یک چنین مخاطبی دارم اما اون نمیداند که من وبلاگ دارم...الان چکار کنم ؟.برم بهش بگم بیا وبلاگم؟..نمیشه..لطفا فکر نکنید جنسش مخالف است یا موافق..شاید روزی مخاطب نوشته هایم شد..فقط مخاطب نوشته هایم
جشنواره فجر هم با تمام حق ها و ناحقی هایش تمام شد...با تمام رای هایی که باید میداد و نداد..با تمام رای هایی که نباید میداد اما داد
قبل از اینکه بنویسم ،بگویم که نگاه و عقیده همه آدمها برایم قابل احترام است اما حق بدهید که در وبلاگ خودم درباره عقاید خودم بنویسم
اینجا نمیخواهم درباره فیلم ها نقد بنویسم چون نه علمش را دارم و نه صدایم به جایی میرسد اما اونقدر علم دارم که مجری جشنواره را نقد کنم:
آقای رشید پور
براساس تجربه کمی که دارم ،میگیوم که انتخاب شما به عنوان مجری چنین جشنواره بزرگی که نگاه هزاران آدم به آن است یک انتخاب
اشتباه و بدون تدبر بود.
شما یک مجری هستید و باید دایره لغاتتان آنقدر زیاد باشد تا مخاطب را جذب کنید..وقتی برای دیدار با بزرگان سینما دنبال مشخص کردن راه و روش سلام واحوالپرسی بودید، فکر نمکنید کلمه ضایع شدن در حد شما و مقام جشنواره نبود؟
یا به قول آقای هومن سیدی ،همه فکر کردیم سالن را اشتباه آمده ایم .چون توانایی شما در کنترل نظم و سازماندهی جو جشنواره
افتضاح بود.آن مردان شیطان و بانمکی که خودتان هم گفتید انگار اینجا مسابقه دربی است و نه جشنواره،نشان از عدم کنترل شما و حراست جشنواره بود.
یا در برابر اعتراض یک تماشاچی باید در نهایتش یک لبخند میزدید نه اینکه بهش تذکر بدهید که شب بشین پای برنامه هفت.که چه
بشود؟ باز هم حرف های پرت و سردرگم شما و داوران عزیز را بشنود و صدایش به جایی نرسد؟
اگر هرسال کاندید شدن یک شخص..یا یک فیلم..یا حق خوری یک فیلم بحث داغ روزهای اختتامه بود..اینبار ضعف و عدم توانایی شما بحث روزهای داغ اختتامیه است
شما هم نظر بدهید
داستان با مرگ ناگهانی پدر معتاد خانواده وارد سخت ترین قسمت هایش می شود.
داستان یک موضوع اجتماعی و شخصیت محور است.ماجرا حول دختر شانزده ساله خانواده به اسم اکرم میچرخد.
بعد از مرگ پدر اینبار دختر خانواده است که تصمیم به حفظ خانواده و کسب درآمد می کنداما نه از طریق ترک تحصیل یا انجام دادن کارهای
نامناسب.بلکه تصمیمی میگیرد عروسک های چوبی که ساخته دستان پدرش است را بفروشد.
نکته جالب و جدید در داستان این است که این بار مادر اصلا به فکر حفظ خانواده نیست .بلکه فکر میکند برای راحتی بهتر است بچههایش را پراکنده کند.تصمیم میگیرد که اکرم را به شهرستان بفرستد تا با پسر خاله اش ازدواج کند.
اما قصه طوری جلو میرود که بر اساس یک حادثه مادر از خانه فرار میکند
نگاه من:
برای اولین بار یه داستانی را به نمایش دراوردند که دختر خانواده برای کسب درآمد حاضر به انجام هرکاری نشد.و نشان داد که همه اعضای یک خانواده در برابر یک مشکل می توانند مقاوم بایستند.
درباره مجاهدین خلق ،فیلم های زیادی ساخته شده است.فیلم هایی که هربار قسمتی از یک قصه به نمایش درمی آید ولی همیشه این
قصه تکراری بوده و حکایت از جوونایی را داشته که بابت یک رفاقت یا یک فکری که داشته اند جذب این سازمان شده اند و ادامه داستان....
اما قصه ماجرای نیمروز کاملا متفاوت وجذاب تر است
یک فیلم بدون حاشه و تکرار یک قصه از زاویه جدید.اینبار وارد سازمان اطلاعات ایرانی میشوید..شهید بهشتی و آقای رجایی را قشنگ لمس میکنید.
بین تمام آدم های داستان سردرگم میشودی و دنبال جاسوس میگردید..صادقی را متهم به خیانت اصلی میکنید که آخر داستان مشخص
می شود مغز گروه است..و تعجب میکنید از خائنینی که مشخص میشوند..کلا از نگاه من داستان عالی است و هنر آقای سید محمود
رضوی و محمد حسین مهدویان ارزش دیدن دارد
بعد از استوری هام درباره راهپیمایی، فهمیدم توی دنیای مجازی حق نداری درباره عقایدت بنویسی
لهت میکنند..میگویند واقعا رفتی؟...فکر نمیکردم بری..بهت نمیاد این مدل آدمی باشی..الان بری فکر مکینی دولت درست میشود نه دیگه نرو تا بفهمن.
وقتی ما آدمها به عقاید همدیگر احترام نمیگذاریم..وقتی همدیگر را پای میز محاکمه میکشانیم و حکم صادر میکنیم
توقع داریم جناب دولتمردان به عقاید ما احترام بگذارند؟
کمی ..سعی کنیم قضاوت نکنیم...حکم صاد نکنیم...دیگران را بابت عقایدشان توبیخ نکنیم
من رفتم تا به جوونایی که شهید شدند بگویم:
انقلاب شما یک کار درست بود..خوش به حالتان که هدف داشتید
خون شما رنگین ترین خون ها بود
اما اگر الان حال انقلاب خوب نیست ..اگر همه چیز خراب شد
تقصیر من و بزرگترها و خیلی از ادمهاست که در هر لباسی ،انقلاب شما را بد منتقل کردیم به نام هدف شما همه کاری کردیم
این یک پیمان عهد است برای من
کتاب یک بخش جدایی ناپذیر از زندگی ام بوده و هست
یادمه اولین مجله ای که بابا برام خرید،کیهان بچه ها بود.توی مسابقات کتابخوانی مدرسه هم هربار شرکت میکردم و کلی جایزه میگرفتم.
وقتی رشته دانشگاهی ام را انتخاب کردم توی این فکر بودم که باید وارد حوزه کار با کودک بشوم.بعد سراغ دوتا مجوز رفتم و تصمیمم
جدی تر شد.شروع کردم به نوشتن پروژه:
تصویرگری داستان های ایرانی با نقاشی کودکان محک
زنگ قصه گوی توسط خود بچه ها توی مدارس
کلاس کتاب خوانی توی مدارس با کلی جزییات
تمام این پروژه ها با کلی جزییات هست که اینجا جایی برای شرحش نیست..راه افتادم.. خیلی مهدها گفتن بیا مربی بشو و خودت را
درگیر این کارها نکن..نمیفهمیدن که بازی و نقاشی و نهایتش یاددادن اعداد اونم هر روز به بچه ها کار جذابی برای من نیست..میگفتم :
نه یک لحظه گوش کنید..میگفتن این پروزه ها کلی خرج داره..
هیچ وقت نفهمیدم چندتا کتاب داستان ایرانی..یک کلاس خالی..چندتا کاغذ رنگی....چقدر می تواند گران باشد که به سرمایه میلیاردی
مدارس لطمه وارد کند
و سالهاست که پروژه های من خاک میخورند..و من دیگر بهار سابق نیستم..ولی هنوز افسوس میخورم که بچه های سرزمین من اولین
هدیه ای که میگیرن یک تبلت هست نه یک کتاب
از بچگی دنیای من با بقیه دختر بچه ها فرق داشت..یادم نمیاد تاحالا یک دل سیر خاله بازی کرده باشم. یا مثلا چادر رنگی مامانم را
سرم کنم و برم خانه زینب دختر همسایه بغلی مهمانی و عروسک بازی.....دنیای من پر بود از هیجان و بازی های پسرانه به حکم برادر
و دوتا پسرعمویی که باهم همسایه بودیم..از گل کوچیک بگیر تا هفت سنگ.اینا هیچ وقت باعث نشد که جنسیتم را فراموش کنم.دنبال
لباس های پسرانه و حالت موهای اون شکلی باشم..بلکه همیشه فکر میکردم که یک دختر میتواند در عین زیبایی و لطافت دخترانه اش
دارای شیطنت و نیروی قوی یک مرد در درونش باشد.
اینننیرو با من بزرگ شد..وقتی پدربزرگ میگفت کی با من می آید میدان تره بار؟.دستم که هیچی زودی سوار ماشین
میشدم...هیجاناتم..با من بزرگ میشدن...
اتاقم خالی از عروسک نبود.اتفاقا عاشق عروسک خرسی بودم و هنوز هم هستم و فکر کنم نزدیک پنجاه تایی دارم..
وقتی وارد مدرسه شدم ،پوشش چادررا انتخاب کردم و کم کم فهمیدم یک دختر خانم چادری هم باید در نهایت تمیزی و شیک پوشی و
سادگی باشد...اما باز از کارهای لوس دخترانه بدم می آمد..هیچ وقت برایم تولدهای رنگی توی سن بچگی با اون همه ارایش و لباس
های پف دار معنا پیدا نکرد...هیچ وقت نفهمیدم چرا دختربچه ها باید عروسی دایی..خاله..عمو..لباس عروس پف دار با آن کفش های تق
تقی بپوشند.
خلاصه من یک دختر هستم..با ویزگی های روحی و شخصیتی یک دختر بزرگ شدم ..با کودک درونم دوست هستم..مرد درونم را هم
بزرگ میدانم.... کیفم همیشه پر از کتاب و دفترچه یادداشت و نهایتش یک ضد آفتان هست...می خواستم بگویم اشکالی ندارد اگر یک
دختر عقاید و کارهایش شبیه بقیه دخترها نباشد