حلوای قندی تو
Sunday, 17 Farvardin 1399، 06:43 PM
نوزاد توی بغل پیرمرد بود و برایش و ان یکاد می خواند: نگاهش کنید،خودخود محمد است.هزار ماشالله .مرد و زن سرک می کشیدند تا نوزدا را ببینند.پیرمرد نوزاد را روی دست هایش بلند کرد و صدای هزارالله اکبر مردم بلند شد:
راست میگوید محمد است....نگاهش کنید عجب چشمان پر ابهتی دارد...چه دل آرامیست ..وجودش کوه آرامش است
پدر سر به زیر و زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می خواند که از در وارد می شود.مثل همیشه با آن حجب و حیای حیدری اش. آرام نوزاد را از دست پیرمرد می گیرد و در آغوش عباس {ع} می گذارد.
اشک روی صورت و محاسنش می نشیند و بلند می گوید:
هزار ماشاالله،لا حول و لا قوه الا بالله،عجب عمو و برادر زاده ای
- 99/01/17