زینت سادات خانم
اسمش { زینت سادات} بود.بابا می گفت توی محله قدیمی شان به بچه های محل قرآن خواندن یاد می داده.همیشه هم یک ژاکت سبز و بافتنی می پوشیده.آخه از اون سرمایی ها بوده.من چرا یادمه؟
وقتی تازه رفته بودیم دوره راهنمایی ،زن دایی بابام دوشنبه هر ماه خانه شان جلسه قرآن می گرفت و زینت سادات را هم دعوت می کرد.شاید باورتان نشه اما دوشنبه های تابستان ها یک جایی می نشست که باد کولر بهش نخورد.خدا رحمتش کند از این پیرزن های مهربون و بامزه ای بود که شبیه نخودچی بود. یه بار توی یکی از همان جلسات قرآن تعریف می کرد:
سالی که حج افتاده بود تو چله تابستان با قوم و خویشش می روند حج.وقتی بر می گردند یکی از اقوام ازش می پرسد:
زینت سادات خانم: هوا چطوری بود؟
می گفت منم خندیدم و بهش گفتم:
ظهرها،بعد از نماز ظهر وقتی روی سنگ فرش های سفید خانه خدا می نشستم،استخوانم گرم میشدند و حالم جا می اومد.
ظهری که داشتم توی بالکن لباس ها را پهن می کردم یه باد گرم به صورتم خورد و یاد زینت سادات خانم افتادم که اگر زنده بود با این گرما چه عشق و حالی می کرد
- 99/03/31