فعلا درش را شش قفله میکنم
یک سری از حرفها را گوشه ذهنم قایم میکنم و با خودم می گویم: مخاطب بنده خدای من چه جرمی کرده که باید دائم غرغرهای من را بخواند؟اما خب اگر ننویسم این غرغهای پس ذهنم خاک می خورند و یه دفعه از یک ناکجا آبادی سر درمی آورند.مثلا دیروز بود یا پریروز وقتی دیدم یکی از آشناها سر کار می رود،خودم را پای میز محاکمه کشاندم و گفتم:
از امروز به مدت..نمیدانم چه مدت؟ فقط میدانم یک مدت،ورود هر چی خیال و تصویر سازی و فکر کردن به خواسته ها و آرزوها و اهداف کاملا شخصی به ذهنم ممنوع است.که چی؟ به کجا رسیدی؟فعلا که تصوراتت مخاطب را اشتباه گرفتند و به جای اینکه برای تو رنگ واقعیت بگیرند،دارند برای بقیه رنگ واقعیت میگیرند...چی؟ تومدرکش را داری و آنها ندارند؟خب که چی؟فعلا که آنها صاحب شغل هستند.تلاش نکردی؟.آره تو راست میگی.یادت نمیاد چقدر برای اثبات یک ایده ات دویدی و مصخرت کردند؟یادت نمیاد چند ماه تومحیطی که دوست نداشتی،کار کردی و وقتی ازش بیرون آمدی همه گفتند مشکل از توبود؟..به آدما بسپارم؟..به کی؟ به دوست و آشنا؟ باشه .حتما. یادت رفته دوست محترم برام کار پیدا کرد و سر ماه نشده،خودش زیرآبم را زد؟ چی؟ اشتباه میکنم؟ آره اشتباه میکنم.مخصوصا آن روزی که باهاش بیرون بودم و جلوی چشم های خودم به صدم ثانیه زنگ زد به مدیر و آمار یکی از معلم ها را داد.یادت رفته یک روز توی چشمات نگاه کرد و با یک غروری گفت: آدمی که درآمدش هفت میلیون نیست ،باید بمیره.میدانی ،اصلا ولش کن.
آره.تو راست میگی.فعلا که میخواهم هرچی فکر و تصور و خواسته درباره زندگی شخصی خودم هست را بگذارم تو یک صندوق و درش را شش قفله کنم.
- 02/02/17
برای خودت بنویس،
عجب دنیاییه... عجب🤦