قصه فرش ها
هروقت می رفتیم یک شهر زیارتی،مشهد، قم و یا همین شاه عبدالعظیم نزدیک خودمان، یک زیارت نامه می خواندم و تند تند حرف های درگوشی و التماس دعا ها را هم می گفتم ،می آمدم توی صحن ها و رواق ها و وسط فرش و نزدیک آدم ها می نشستم و ساعت ها به هیاهو و صدای آدم ها و میحط گوش می دادم.
به دعای پیرمرد خمیده ای که با دست های پینه بسته اش برکت محصول امسالش را می خواست، به التماس های پسر نوجوان پشت کنکوری که اگر امسال قبول نشود باید بار و بندیلش را جمع کند و برود سربازی، به زمزمه های عاشقی که صاحب حرم را واسطه می کرد تا به معشوقش برسد....منم لا به لای این دعاها یاد دعاهای خودم می افتادم و میگفتم : راستی
این روزها دلمان برای حرم ها تنگ شده.برای یک ساعت ایستادن تو ایست بازرسی باب الجواد تا به نماز مغرب صحن گوهرشاد برسیم.برای خوردن پرها به شانه هایمان که ، حرکت کنید و اجازه زیارت را به بقیه زوار هم بدهید.برای پیدا کردن یک جای خالی و نشستن وسط صحن اسماعیل طلا
میگم فرش های وسط صحن حرم ها ،چقدر قصه برای گفتن ،دارند
- 99/04/12