خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

این قصه زهیر بن قین

Thursday, 5 Mehr 1397، 12:00 PM

از مدینه که کاروان حرکت را شروع کرد،زهیر هم همراه کاروان بود.

هرجایی که زهیر خیمه میزد،بهش خبر میرسید که فرزند پیامبر هم چند قدم اون طرف تر خیمه زده .

دلشوره زهیر از اول سفر همراهش بود و بعد از حرکت از مکه بیشتر شده بود

نمی دونم تو منزل چندم بود که جوان بلند قدی وارد خیمه زهیر شد و گفت: زهیر بن قین؟

زهیر تمام بدنش می لرزید ،پسر جوان گفت: از طرف حسین بن علی (ع) امده ام.امام تو را به خیمه اش دعوت کرده.

رنگ از چهره زهیر پرید و شک افتاد به جونش.زنش بهش گفت:پسر فاطمه(س) صدایت کرده شک را خانه نشین دلت نکن و برو

..

زهیر وقتی از پیش امام برگشت،اون زهیر قبلی نبود.معلوم نشد امام بهش چی گفت.خلاصه هرچی که گفت به دل زهیر نشسته بود

طوری که به زنش گفت آزادی .من نمی تونم امام را تنها بذارم


چند نفرمان این روزها داریم برای زهیر شدن تمرین میکنیم؟.امام زمان اگر صدایمان کند ،جوابش را میدیم و یک زهیر میشیم یا..

  • bahar tehrani

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان