نوشت..رازهای نگفتنی را
یک تیتر بزرگ: رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان ربگویید...با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم...باید بهش بگویم که دوستش دارم..نمی داندکه دوستش دارم..باهم قرار ازدواج گذاشتیم...
نوشتند..خواند..آتش گرفت...فکرش..خیالش...گیج بود..گفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنند..راه رفت..نفس عمیق...باز نوشتند..گریه اش گرفت..گفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید...ردشد..بی خیال..ایستاد..اشک..بغض...گفت..باید می نوشت..شایدکسیحواسشجمعشد..شاید کسی مثلاودعاکرد...نوشت..رازهای نگفته را..نوشت...عاشق خواهر زنم شدم...خیانت کردم...بهش نگفتم با رفیقش هستم..عاشق برادرم شدم...
نوشت..رفت...نوشت..رد شد..برگشت..انگار مخاطب ها هم شوک شدند...شوخی میکنی...جدی..یعنی اینقدرحرفهای تلخ.ایکاش نمی گفتی..اینقدر گناه..سرش پایین بود..اشک هایش...لرزید..خدایا..خوانده بود بااین گناه عرش خدامی لرزد...گریه کرد..باید دعامی کرد..خدا به دلشان بندازدکه برگردن...به بچه اش نگاه کرد..آینده
- 98/10/09