چرا چیزی نمی گوید
ته لیوانش را درآورد از بس که هم زد تا همان یک ذره نبات ته چای اش حل بشود.نگاهم به چایی مواجش بود که گفت:
آقا یک سوال..چرا بقیه وقتی عاشق می شوند زودی به عشقشان می رسند و خیلی هم خوشبخت هستند .توام عاشق می شوی هان اما انگار این رسیدنه برای تو بد است و اگر بهش برسی بدبخت عالم می شوی.
بعد قاشق را توی دل لیوان رها کرد و گفت: برایت بالای منبر می روند که میدانی..... دوست داری کله هایشان را بکنی و بگویی نه نمی دانم چون شما هم نمیدانید.چون از اول تمام تصوراتم را برای خدا گفتم و هرکس سر راهم آمد گفتم خدایا این اون نیست.تا اینکه یک روز دیدمش و گفتم وای خدا ببین خودشه.همانی که توی نامه هایم بهت گفتم.اما نمی توانستم بهش بگویم هی فلانی دوستت دارم.آخه هیچ رابطه ای بینمان نبود نه کاری و نه رفاقتی.
روی صندلی کنار پنجره ولو شد و گفت: نمیشه به هرکسی هم گفت.آخه بهت می خندد و می گویند دختر این عشق یه طرفه و احمقانست.تو باهاش هیچ ارتباطی نداری و توقع داری عاشقت بشود.بعد دلت می خواهد سرشان فریاد بزنی و بگوی: بی خیال شماها.خدا که خبر دارد.
دستش رو دور زانوهای پش گره می زند و می گوید:خدا که می داند.خب پس چرا چیزی نمی گوید؟ چرا سر راهم گذاشت و روز به روز عاشق تر شدم؟ چرا هر حرف و خطی که می بینم برای خودم زیبا معنی می کنم؟ چرا یه جوری بهم پیام نمی دهد که بیا دختر این مال خود خودت هست و دوتایی کنار هم حالتان خوب می شود؟.
- 99/08/24