چمدانش را توی هتل گذاشت و به سمند زرد رنگی که جلوی در منتظر مسافر بود گفت: حرم.
پیرمرد با دستمال یزدی اش دستگیره در را باز کرد و گفت : به چشم.بفرمایید.
سرش پایین بود و با خودش تمام جملاتی را که از توی هواپیما حفظ کرده بود،تکرار می کرد.اول سلامتی و ظهور امام زمان،بعد سفارش مامان مریم،بعد حاجت خواهرها و برادرها ، راستی سفارش امیرعلی یادم نره،دوچرخه مشکی و هشت دنده ای که سفارش داده برایش از امام رضا بگیرم و بعد حرف های خودش
_ عجب ترافیکی ،باید از سمت بست شیخ طوسی بریم
_ببخشید،میشود از سمت بابالجواد برویم؟
_ حسابی ترافیکه،ممکنه یک ساعت توی ترافیک بمانیم
_پیاده چی؟
_نهایتش یک ربع
اسکناس نو و تا نخورده را روی داشبورد گذاشت و خداحافظی کرد. پیاده رو های این شهر هم خاص هستند.صدای انگشترهای فیروزه و عقیق توی انگشت دست فروش ها ، انعکاس نورخورشید از تسبیح های شاه مقصود ، جانمازها و سجاده های ترمه و بوی خاص و معروف عطر مشهدی، که ..
روسری دختر کوچیکش را روی سرش مرتب می کند و بهش کلی سفارش که وقتی وارد صحن شدیم مثل من و بابا دستت را روی سینه ات بگذار و به امام رضا سلام بده.دختر هم با شیطنت خاصی میگه: باشه.
یواش یواش روی سنگ فرش های سفید راه می رود و با خودش می گوید : اگر روزی صاحب دختر شدم بهش می گویم ،هرجور دلت می خواهد به امام سلام بده.
ایست بازرسی شلوغ نیست و بعد از پیرمرد خمیده ای که از همین جا زیر لب دعاهایش را می خواند،وارد صحن می شود.چشم هایش را می بندد و نفس می کشد ،چقدر دلش برای دعای کمیل ها، ندبه ها و توسل های صحن جامع رضوی تنگ شده بود.دعای بعد از نماز ماه رجب،دعای سحر های ماه رمضان..
قدم قدم می رود، نزدیک غروب و صدای نقاره هایی که دلش را می لرزاند. زیر لب اذن دخول می خواند ،سرش پایین که گنبد
اشک به پهنای صورتش می بارد،رد دعا را گم میکند،حاجت هایم..سرش را بالا می گیرد، با انگشت باب الجواد را نشان می دهد ،