خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

اگر قرار بود خوارم کنی،بدون شک راه را نشانم نمیدادی و توی گمراهی هایم رهایم میکردی

اگر محرومم کنی و رهایم کنی،پس من رزق روزها و دقایق زندگی ام را از چه کسی بگیرم؟ راستی تو همان یارازق الرزق کبیر و صغیری؟

اگر سزاوار رحمتت نیستم ،پس این تویی که با ان همه فضلت بر من ببخشایی

اگر به گناهانم بنگری،من هم به غفار الذنوب بودنت چشم می دوزم

اگر مرا وارد جهنم کنی،میان ان همه آتش می گویم من عاشق خدا بودم

اگر...



خیلی وقت ها بین نویسنده های خارجی و داخلی دنبال عاشقانه ترین رمان ها میگردیم. حالا توی دقایق پایانی ماه شعبان پای 

مناجات شعبانیه قشنگ ترین اگرهای عاشقانه و دلبری کردن یک عاشق پر از گناه را بخوانیم که پای هر عبارت ته دل خدا بیشتر از

همه غنج میرود

  • bahar tehrani

نجمهههههههههههههه

چرا استاد این همه گیجی را برایمان آورد؟

درست میشه کم کم

آخه من پر از سوال و منگی هستم.پر از توهم درباره نوشته ها  و مشق هایم

میخوای این جلسه به استاد پیشنهاد یک جلسه پرسش و پاسخ بدهیم؟

ااااررررررررررررررره موافقم.خیلی باحالی نجمه..


روز اول کلاس کنار دستم نشسته بود.با هم هیچ حرفی نزدیم  فقط فهمیدم اسمش نجمه سادات هست و هم سن و سال.

جلسه دوم جای کلاس عوض شد اما من و نجمه  کنار هم بودیم..کنار هم نشستیم تا یک روز توی مترو دیدمش و آیدی پیج اینستا و

کلی حرف توی دایرکت و آخرش رد و بدل کردن شماره های تلفن

و این روزها نجمه شده گوش شنوای جیغ جیغ های من

  • bahar tehrani

پیرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پیرمرد گفت:

جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.

نگاه پیرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.

دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال

بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پیرمرد رفتند.پیرمرد انگار جان تازه ای در جانش نشست و گفت: خانم ها 

دستگیره جفتی دو هزارتومان.

مترو به ایستگاه بعدی رسید و موقع پیاده شدن پیرمرد به خانم عصبانی گفت: تو هم دو جفت دستگیره صلواتی بردار تا از من دلخور نباشی

پای غرور درمیان بود یا خجالت که زن رویش را سمت پیرمرد نکرد؟!

  • bahar tehrani

خب:

1- دلم برای نمایشگاه کتاب رفتن غنج میره.اما وقتی تصور میکنم که باید کلی راه برم بین اون همه شلوغی و چشم تو چشم شدن با کتاب

های نخوانده ام،یک ای بابایی میگم و از کنارش رد میشم.اما راه رفتنبین اون همه کتاب خیلی باحاله


2_چند روز پیش یک پیجی را توی اینستا بررسی میکردم که با خودم گفتم خوشحال بعضی ها که اینقدر راحت و قشنگ و ساده مینویسند.

روزمرگی ها و ماجراهای ساده ای را که می بینن بامزه می نویسند.اینم از یک حسادت کوچیک


  • bahar tehrani
این روزها عجیب دنبال دوستت دارم های زورکی میگردیم.
دوستت دارم هایی که روی پله های برقی مترو و پشت تلفن از مخاطب خاص درخواست میکنیم و تا به زور نگوید من هم دوستت دارم
دکمه پایان مکالمه را نمی زنیم.
دوستت دارم هایی که هر چند دقیقه سراغ خط های کنار پیام میرویم تا ببینیم تیک خورده است و در جوابش هم نوشته من هم دوستت 
دارم؟..
گدایی عشق؟..گدایی دوستت دارم؟.
چه اشکالی دارد یک عاشق به معشوق یا برعکس معشوق به عاشق بگوید دوستت دارم؟
میدانید
این روزها باید دنبال عاشق و معشوق حقیقی گشت تا نگفته خودش فریاد بزند،میدانی عجیب دوستت دارم
  • bahar tehrani

چند روزی هست که جمله های دنیای مجازی را بالا و پایین میکنم.

یک آدم باهوش با تنهاییش اوقات خوبی دارد...

یک آدم خوشگل از تنهایی هایش لذت میبرد..

یک آدم لاغر در تنهایی هایش زیاد غذا نمی خورد.


تنهایی...تنهاییی

چقدر راحت تنهایی را با جملات و کلمات، زیبا جلوه میدهیم.یک جوری میگوییم تنهایی زیباست که آدمها با خودشان برای تنهایی هایشان

بیشتر برنامه میریزند تا با دوست  و خانواده بودن.

نخیر اصلا هم تنهایی یک زیبایی مطلق نیست.اگر زیبا بود هیچ وقت خدا آدم و حوا را برای هم خلق نمیکرد.تنهایی آدمها شاید الان زیبا و 

خلوت و ساکت باشد اما چند سال دیگر دیوانه کننده است.

  • bahar tehrani
دقیقا الان تو تب و تاب و اوج استوری های نمایشگاه کتاب هستیم.نمایشگاهی که یک دورهمی بامزه کتاب ها هست.کتاب هایی که
بعضی هایشان به چاپ چندم رسیدند و بعضی هایشان تازه استارت را زده اند.

امسال اولین سالی هست که برای رفتن به این فستیوال بزرگ دو دل هستم.هرسال با بچه ها برنامه نمایشگاه میگذاشتیم.
من شاید نمایشگاه نروم چون:

- هنوز چندتایی کتاب نخوانده دارم

- تخفیف های نمایشگاه واقعا قابل توجه نیست.

- تقریبا هر دوماه چندتایی کتاب از انقلاب و شهرکتاب ها میخرم.پس چرا باید یک دفعه کلی کتاب بخرم.به نظرم خریدن کتاب با تعداد کم اما هر دوماه یکبار بیشتر کمک اقتصادی به فروشنده ها هست تا خرید از نمایشگاه

- نظم و بزرگی و تهویه هوای شهر آفتاب صدبرابر بهتر از مصلا بود..(چقدر من ریز بین هستم)

راستی من اغلب به کسی پیشنهاد کتاب نمیدهم،یعنی براش یک لیسن نمی نویسم که این کتاب ها را حتما بخوان.چون کتاب یک
سلیقه شخصی هست و هر کتابی باب میل آدم نیست.پس لطفا سراغ کتاب هایی بروید که دوستشان دارید.

  • bahar tehrani
کارهای جشن نیمه شعبان+رفت و آمدها+سرما خوردگی وسط بهار با این آب و هوا = بی حسی و حوصله نداشتن برای نوشتن

پس با تاخیر تولد حضرت صاحب و منجی بشریت مبارک.

 1.هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
شنبه سر کوچه کلاس ما یک بساط جشن برپا بود،میز و صندلی و شیرینی و شربت و اسپند،یک نیم ساعت و چهل و پنج دقیقه ای 
از بلند گو صدای مولودی و محمود کریمی می آمد اما یک دفعه فاز عوض شد و زدن تو خط قرص قمر بهنام بانی و جان جان گفتن های حامد همایون،دیگه هیچی تصور بفرمایید موقع برگشتن به ماشین ها و عابرها شربت تعارف میکردند با قرص قمر بهنام بانی..

2.آقایان خوبی تشریف بیاورند
شب از برکت وجود حضرت صاحب رزقمان شد که رفتیم جشن.بماند کجا بود و کی بالای منبر.فقط اینکه از هیئت های بزرگ تهران بود. آقای سخنران هم فکر کنم قبل از سخنرانی یادشان رفته بود نگاهی به تقویم بی اندازند ،حتی وقتی روی صندلی هم نشستند انگار آدمهای روبرویشان را ندیدند.چون هر حرفی زدند جز یک حرف یا جمله که درباره حضرت مهدی باشد و نسخه ای برای این روزهای جوان ها.و بسی از حضار هم خسته و شاکی از حرف های ایشان.

3.صلوات به جان آسمان
از صبح روز تولد یک نگاهمان به آسمان بود و یک صلوات که آسمان جان ما امشب کلی مهمان داریم و قرار است توی حیاط بنشانیم 
لطفا یک امشب تیره و تار نشو تا مهمان ها به اتاق پناه نیاورند.خدایی که آسمان همکاری کرد و نبارید اما سرد بود و سرما خوردگی را نصیب ما کرد.

4.سرما خوردگی بهارانه
پاییز و زمستان به سرمای این روزهای بهار نبودند.در حدی سرد شد که ما سرما را خوردیم.میگم این قصه سیل هم شده مثل قصه خانه تکانی قبل از عید که هرچی جمع و جور میکنی باز خانه نامرتبه،این روزها هرچی آب و گل و لای را جمع میکنند باز هم هنوز حال شهرها خرابه
  • bahar tehrani

چه نمازی بشود جنت اعلا وقتی


تو موذن شوی و شیخ جماعت پدرت

  • bahar tehrani

میگفت:

مردم شهر دیوانه شده بودند و لخت توی کوچه و پس کوچه ها راه می رفتند،تا چشمش به اهالی شهر افتاد تعجب کرد و خشکش زد

مردم تا دیدنش شروع کردند به چرخیدن دورش و بلند بلند دیوانه گفتن بهش.ترسید و زودی لخت شد.دیگه کسی بهش دیوانه نگفت.

گفتند:

خواهی نشوی رسوا

همرنگ جماعت شو


اما شهید رجائی گفت:

خواهی نشوی رسوا

همرنگ حقیقت شو


و این روزها عجیب حقیقت را گم کردیم،اگر هم گمش نکردیم انگار کمی میترسیم برای همرنگ شدن باهاش.

یا باید پای عقاید و باورهایمان بمانیم و یا باید همرنگ جماعت بشویم که این همرنگ شدن عجیب سخت و ترسناک است

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان