تاحالا درباره گریه کردن در یک کشور دیگر فکر کرده اید؟
من خیلی دربارش فکر کردم و حتی رویا پردازی
مثلا وقت هایی که خیلی دلم گرفته ،از دست آدمها..از دست خودم..از دست رفتارها
دلم میخواهد سوار اولین هواپیما بشوم و به یکی ازکشورهابروم و بعد شروع کنم به گریه کردند.مثلا:
وسط بزرگترین پارک بشینم و شروع کنم بلند بلند گریه کردن و حرف زدن با خودم که هرچقدر هم من آدم بدی باشم باز لایق شنیدن این حرفها نیستم.یا مثلا شروع کنم به شکایت کردن از ادمهایی که اذیتم کرده اند؟
یا بروم قبرستانشان و سر قبر یکی از جوونایی که سر دفاع از وطنش کشته شده ،بشینم و های های گریه کنم
میدانید چرا انتخابم این هست؟
وسط اون پارک بزرگ نهایت اتفاقی که برایم می افتد این هست که آدمها با نگاهی احمقانه و دیوانگی بهم نگاه میکنند..آدمها شروع میکنند به تسلی و گفتن این حرف ها که بهش فکر نکن..اما حسش شیرین هست ،چون ما دوتا زبان نفهمیم و زبان یکدیگر را نمیفهمیم حالا هی من شکایت کنم و او دلداریم بدهد
اما سر قبر شهید یک کشور دیگر هم رفتن می چسبد.برایش میگویی که میفهمم چقدر غریبانه وارد یک جنگ شدی.ا اگر بر حق جنگیده باشی که حالت خوب است ،پس حال ما را هم خوب کن
کلا یک وقت هایی دلم عجیب میخواهد که چندساعتی را وسط مردمانی غریب بنشینم و ساعت ها فکر کنم
و کسی بین این فکر کردن هایم دنبال آدرس..ساعت چنده..بذار فالت را بگیرم...نپرد
مثلا چشم بدوزم به ایفیل و بگویم ان بالا فرق دارد با این پایین؟
به پیزا نگاه کنم و بپرسم زاویه نگرش تو با ما آدمها خیلی فرق دارد؟