چه نمازی بشود جنت اعلا وقتی
تو موذن شوی و شیخ جماعت پدرت
- ۰ نظر
- 28 Farvardin 98 ، 20:54
چه نمازی بشود جنت اعلا وقتی
تو موذن شوی و شیخ جماعت پدرت
میگفت:
مردم شهر دیوانه شده بودند و لخت توی کوچه و پس کوچه ها راه می رفتند،تا چشمش به اهالی شهر افتاد تعجب کرد و خشکش زد
مردم تا دیدنش شروع کردند به چرخیدن دورش و بلند بلند دیوانه گفتن بهش.ترسید و زودی لخت شد.دیگه کسی بهش دیوانه نگفت.
گفتند:
خواهی نشوی رسوا
همرنگ جماعت شو
اما شهید رجائی گفت:
خواهی نشوی رسوا
همرنگ حقیقت شو
و این روزها عجیب حقیقت را گم کردیم،اگر هم گمش نکردیم انگار کمی میترسیم برای همرنگ شدن باهاش.
یا باید پای عقاید و باورهایمان بمانیم و یا باید همرنگ جماعت بشویم که این همرنگ شدن عجیب سخت و ترسناک است
یک چیز درگوشی بهتان بگم؟
این روزها از ترس استاد و حرف هایی که درباره حق نوشتن و کلمات گفته،جرات استوری گذاشتن هم ندارم. آخه استاد محترم به
استوری هایمان هم نگاهی میاندازد.نکنه الان این پست را هم خوانده؟..
این روزها یک کتاب کوتاهی را خواندم که عمق و بار معناییش خیلی بلند و سنگین بود.یک کتاب که فقط درباره کلمات حرف میزد.همان
کلماتی که یک کتاب،یک فیلم و یا حتی نوشته های همین وبلاگ را تشکیل میدهند.
میگفت این روزها دنیا،دنیای کلمات هست.کلماتی که از همه جای دنیا برای همدیگه ارسال میشوند و پر از معانی و مفاهیم متفاوت
هستند.مفاهیمی که هرکدامشان مال یک فرهنگ و بار و علایق متفاوت هست و اتفاقا هم برای مخاطبین متفاوت ارسال می شوند.
پشت هر کلمه یک دنیا مفاهیم وجود داره.مفاهیمی که از طریق کتاب و یا حتی شنیدن دیالوگ های یک فیلم یا سریال منتقل میشود.
گاهی وقت ها فکر میکنیم این انتقال باید از طریق جملات فلسفی و سنگین منتقل بشه اما این روزها مفاهیم باساده ترین کلمات توی
وجودمان مینشینند.کلماتی که جذابیت دارند و هدفشان هم ایجاد جذابیت هست،جذابیتی که خیلی وقت ها برای رسیدن به اون حد
ارزش ها و باورها و علایقمان را زیر پا میگذاریم.
القصه خیلی کتابی حرف زدم
نون و القلم و ما یسطرون
خدا توی نوشته هاش به قلم و کلماتی که باهاش می نویسیم قسم میخورد.
بعضی کلمات حال دل آدمها را خوب میکند و این یعنی کلماتی که به اصل و ریشه آدمها می رسند.این روزها باید دنبال این کلمات
بگردیم.نه کلمات پر از استرس و حال دل بد کن
اواسط عید بود که دانلودش کردم و اصلا نمیشد که بروم سراغش.تا امروز ظهر
چشمهایم بهش افتاد و دکمه پلی را زدم.قصه ،روایت تفحص و معراج شهدا وعکس هایی بود که دنبال صاحبینش میگشتند.
یک پدر،یک پسر،یک همسر
قصه گمنامی ها
بهار.نویس: حتما سراغش بروید.
شاید امشب ولنتاین بود و میگفتند که باید بهم بگویید عاشقت هستم ،اینقدر خیال بافی نمیکردم
اما بماند بین من و تو و آدمهایی که اینجا نیستند
عجیب این شب ها دلم تنگ بودنت در کنارم هست.
شب هایی که بوی ناب صاحبانش را میدهد
بوی عشق ارباب
بوی مهربانی حضرت سقا
بوی مناجات های حضرت سجاد
اولین دیدارم با تو به وقت حسین (علیه السلام) بود.و این روزها لا به لای درگیری های زندگی و نفس تنگی های مشکلات ،یادم رفت که
دعا کنم ایکاش اولین قرار باهم بودنمان به وقت شب میلاد حسین(ع) باشد
راستی چند روز پیش یکی گفت: اگر عاشقش شدی و فهمیدی اولین و داغ ترین عشقش حسین(ع) است،دو دستی بچسب و رهایش
نکن
یک روزهایی لا به لای بعضی از قنوت هایم میگفتم:
الهی و ربی من لی غیرک
و این روزها لا به لای دقایق زندگی ام فریاد میزنم
الهی و ربی من لی غیرک
جایی که دارم آتش میگیرم و اشک هایم
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا
یکی از لج آورترین جملاتی را که بزرگ و تیتر وار روی جلد بعضی از کتاب ها میخوانم این است:
این کتاب را نمی توانید روی زمین بگذارید
یکی نیست بگه روی زمین که هیچی ،یک دفعه می بینی که یک هفته گذشته و هنوز فصل دوم کتاب هستیم
ننویسد دیگه
کتاب ،وقتی کتاب هست که خودش خواننده را جذب کند نه اینکه با کلی تبلیغ و بیا این ور بازار جلب توجه کند
یک چیزایی مثل اون جمله که میگه گل آن است که خود ببوید نه انکه عطار بگوید