خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک گزینه توی اینستاگرام هست که یک وقت هایی دلت می خواهد سراغش بروی و محکم رویش بزن.آخ نمی دانی چقدر می چسبد وقتی روی این گزینه می زنی و بعضی ها را شوت می کنی بیرون.اما همان وقت ها هرچی صفحه و پست ها را بالا و پایین می کنی ، می بینی ردی از آشناییت و فامیلی وسط هست.بعد هی با خودت میگی بزنم گزینه رو؟..نزنم گزینه رو؟..بعدا می گی بابا بگذار بزنم گور بابای رفاقت و فامیلی،خسته شدم از حرف های بی مفهوم و جنگ های درونی اش که ریخته توی پیجش و تا میای گزینه را بزنی می گویی: چند وقت دیگه که تو مهمانی ببینمش یه تیکه چرب و چیلی بهم می اندازد.

خلاصه این روزها دعا می کنم بی دلیل دستش برود روی گزینه و من را آنفالو کند.باور کنید دعا می کنم خیر و برکات به زندگی اش جاری شود و تمام آرزوهایش برآورده شود.

  • bahar tehrani

وقتی دندان های شیریمان می افتادند کلی قصه خلق میشد:

بگذارش زیر بالشت تا فرشته دندان برایت هدیه بیاورد..

بیا توی باغچه بکاریمش، اون وقت برای چی نمی دانم؟..درخت دندان دربیاید و محصولش را بفروشیم؟

دندانت را موش خورده؟

اما این وسط یک قصه عامیانه بود یعنی از مامان بگیر تا عمه بزرگه بابات ،همه برایت می گفتند که : یک وقت زبان نزنی تا دندانت کج درنیاید.و همین جمله کافی بود تا این زبان حرف گوش کن برای سرکشی و اینکه ببیند دندان کج شده یا نه هی سری به آن بزند و تایید کند که هنوز کج نشده است. ... وقتی یکی از دندان های شیری ام می افتاد دهانم را اندازه غار باز می کردم و به غریبه و آشنا می گفتم : ببین یک چاله فضایی،قراره یک دندان جدید پرش کند.شنونده عزیز هم مثل منگول ها نگاهم می کرد و میگفت: زبان نزن که کج درنیاید. منم سرم را می انداختم پایین و دنبال بقیه خیال پردازی هایم می رفتم

دیروز که دندان عقلم را کشیدم و به مامان گفتم باز یک چاله فضایی، یادبچگی هایم افتادم.یعنی هیچ کس نمی گفت: عجب خلاقتی..ببینم این چاله فضایی را..همه فقط نگران بودن که دندان کج نشود و مهم نبود خلاقیت کج بشود. شاید بگید این همه حرف آخرش که چی؟....آخرش اینکه خدایی نزنید تو برجک خلاقیت و تصور سازی آدمها،توی هر رده و سن و سالی.الانم قراره این چاله فضایی توسط خودش و ویژگی های آفرینشش بهم جوش بخورد

  • bahar tehrani

آقای ترامپ سلام

توییتتان را خواندیم،گفتند یک شبه کلاس های زبان و ادبیات فارسی را با نمره بیست پاس کرده اید و خودتان این توییت را نوشته اید،چقدر زبان کشورم زیبا و دوست داشتنی هست که برای یاد گرفتنش اینقدر زحمت کشیده اید و الحق که معلمتان هم استادی بوده است برای خودش و شما چه شاگرد علاقمندی که اولین مشق تان از لحاظ املایی بدون غلط بوده اما یک لحظه، شاید از نظر املایی نمره بیست گرفته باشید اما از نظر بار معنایی و مفهوم ،نمره صفر را گرفتید.من و مردم سرزمینم با هر تفاوت ظاهر و عقیده نیازی به حمایت شما و بقیه دولتمردان کشورهای دیگر نداریم. شاید دو روز صدایمان را کمی بلند تر کنیم و با هم بحث اما بلدیم مشکلات داخلیمان را حل کنیم .

آقای ترامپ

حال سرزمینمان کمی ناخوش است اما شک نکنید که خوب می شود و باز مثل همیشه مردم تکیه گاه و حامی یکدیگر هستند و این چند نفر که صدا و اعتراضشان کمی نا متعارف هست، دست نشانده های شما هستند که نمی دانم قرار است چه هدایای پوچ و رنگی بهشان بدهید ..و حق دارید که به دست نشانده هایتان بگویید کمی بلند تر فریاد بزنند ،چون این سالها مردم ایران و سپاهش حسرت به دلتان گذاشته اند که به این خاک چپ نگاه کنید چه برسد به اجرای فکر های خام و و پوچتان.راستی همچنان هم جرات چپ نگاه کردن راندارید

 

می گویم:

لطفا حواستان جمع این چند روزی که برایتان باقی مانده است،باشد که حال مردم سرزمین شما خراب تر است و نیاز به یک رییس جمهور تازه نفس که کمتر در حق مردمش نامردی کند.راستی اگر خواستید دوباره کاندیدشوید فقط یک قول را به مردم سرزمینتان و دنیای مجازی ندهید و آن آزادی بیان هست که یک دروغ محض هست.

 

  • bahar tehrani

اینجا می شود کمی آرام تر حرف زد.آرام حرف هایت را بزنی و کم تر برچسب بخوری که چرا سکوت میکنی؟...چرا نظری نمی دهی؟...اصلا تو مال کدام گروهی؟..

من مال هیچ گروهی نیستم...من آتش گرفتم وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم..من آتش گرفتم وقتی خبر سقوط هواپیما را شنیدم...من آتش گرفتم وقتی گفتند علت سقوط نقص فنی نبود...من یک ایرانی هستم..مال همین آب و خاک...مال همین سرزمین با تمام نقص هایش..

من هم سرزمینم را دوستدارم و هم مردمش را با هر تفاوت ظاهر و عقیده ای..با هر نظر و دیدگاهی..من دوست ندارم مردم باهم بجنگند..من دوست ندارم با سر هم فریاد بزنیم و تماشاگرهای خارجی دورمان بشینند و تماشایمان کنند..من دوست ندارم از بیرون سرزمینم اذیتم کنند..

من و ما حق اعتراض داریم...اما نه با فحاشی و اجازه دادن به دیگران که برایمان تعیین تکلیف کنند...ما خودمان برای حق خودمان می جنگیم و نیازی به دخالت کشورهای دیگر نداریم..

قبول قصه دردناک است...اما ما مردم با هم هستیم،با هر عقیده و باوری..

  • bahar tehrani

فیلم : { judy }

جودی فیلمی که در سال 2019 کاندیدای اسکار شد.فیلمی با موضوعیت بیوگرافی اما در قالب یک داستان. می گفتند که از نظر اسکار ویژگی های لازم را برای انتخاب شدن داشت.فیلم روایتگر زندگی جودی گارلند هست،خواننده و بازیگر هالیوودی که از دو سالگی روی صحنه رفت و همه با فیلم { جادوگرشهر از} شناختنش. جودی یکی از هزاران بازیگری هست که به دستور کمپانی و هالیوود باید همیشه حواسش به خودش و فرم هیکلش باشد.یکی از بزرگترین آرزوهای جودی در دوران نوجوانی خوردن غذای مورد علاقه اش و خواب کافی بوده است.حتی تویفیلم هم نشان می دهند که کمپانی برای حفظ ظاهر جودی به او قرص های انرژی زا  میداده .اما به مرور وقتی کمپانی دیدهجودی دیگه برایش فایده ای ندارد،قرار دادش را تمدید نمیکند.و جودی به یک زن افسرده و وابسته به قرص ها تبدیل می شود تا اینکه توسط یکی از دوست هایش برای اجرای چندتا کنسرت به لندن دعوت می شود و در و شش ماه بعد از کنسرت های لندن در سن 47 سالگی می میرد

نکات جالبی که مخاطب را جذب میکند:

بیان واقعیت و پشت صحنه دنیای شهرت هست.دنیایی که جودی توی اون حق نداشت غذای مورد علاقه اش را بخورد یا حتی با دوست پسرش به گردش برود و ساعاتی را برای خودش داشته باشد.فیلم جالبی هست که ارزش دیدنش را داره

 

 

  • bahar tehrani

قرار بود مراسم توی تهران ساعت هشت صبح برگزار شود.هوا نیمه تاریک و در حال روشن شدن که توی دانشگاه تهران جای سوزن انداختن نبود.توی گروه ،بچه ها به هم پیام می دادند و خبر از اینکه: کجایید؟..کی می رسید؟..توی حیاط هم جا نیست؟..من سر چهار راه ولیعصر ماندم تو ترافیک آدمها.قرار شد هرکس هر جایی هست بماند و بشود خبرنگار افتخاری گروه.ساعت هشت صبح و ازدحام جمعیتی که با خودت می گفتی :فکر کنم الان بهترین وقت هست که آقا دزده به تمام خانه ها یک سر بزند و بعد جواب خودت که آقا دزده هم الان با یک عکس لا به لای همین جمعیت ایستاده.عقربه های ساعت حرکت می کردند اما انگار برای این مردم هنوز ساعت هشت صبح هست و کسی خسته نشده.

مراسم ساعت ها بود که شروع شده بود از همان وقتی که آدمها با هر تفاوت ظاهری و باوری با کلی اشک کنار هم ایستاده بودند و با حرف هایشان برای هم روضه می خواندند.روضه ها و حرف ها  بیدارترشان می کرد .حاج قاسم آمد با همان لبخند و آرامشش،شاید تو یک تابوت اما  کنارتمام این آدمها ایستاده بود.

آدمها و حاج قاسم باهم راه افتادند.از خیابان انقلاب تا میدان آزادی.پشت به پشت ،جای راه رفتن نبود اما باز راه رفتند ،به جلو،به سمت مقصد.ساعت دوازده  ظهر.نیم ساعتی میشد که از خبرنگاران افتخاری گروه خبری نبود.تا پیام اول آمد: بچه ها گوشه خیابان روی یک مقوا نمازخواندم....خوبه تو مقواداشتی من روی آسفالت خواندم...آقا مهر نداشتم.....انگار طعم این نماز برای همه فرق داشت.

ساعت چهار بعد از ظهر.بچه ها کسی رسیده میدان آزادی؟....نه بابا من فکر کنم تازه رسیده باشم انقلاب....هزار ماشاالله این همه ادم...من بالاخره رسیدم خیابان نواب..ساعت هفت شب....آفتابی که جایش را با ماه عوض کرده بود...سرداری که وداعش با این مردم تمام شده  بود...مردمی که هنوز توی خیابان ها سرگردان بودند...گروه خبرنگاران افتخاری که بالاخره بعد از چهارده ساعت همدیگر را پیدا کرده بودن...موبایلی که وسط گروه نشسته بود و مداحی که می گفت:   دم غروب میگیره دلم..

  • bahar tehrani

صبر کردند...صبر کردند...باز هم صبر کردند تا خبر رسمیت پیدا کرد.خواندن از روی کاغذ سخت بود ،جه برسد که توی دوربین ها زل بزنند و بگویند...

گفتند..خبر تلخ را صبح تیتر اول زدند و به مردم گفتند:  سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده سپاه به درجه شهادت رسیدبغض ها ترکید..کاغذها را رها کردند..با اشک چشم گفتند:  حاج قاسم مان شهید شد..آره حاج قاسم خودمان..همان مرد میدان های جنگ..از بیست سالگی شد فرمانده..جنگید و گفت فقط برای خدا و امنیت این مردم...با خنده هایش ته دلمان قرص می شدو حال دلمان خوب...با نگاهش کمرمان صاف می شد و سرمان بالا که..او هست..ما هم هستیم..خبر پیچید..اشک ها ریخت..دل ها لرزید..کسی را از دست دادیم...کسی که برای همه مان کسی بود..پست ها و حرف ها نشرپیدا کرد...توی هر دنیایمجازی...مهم نبود ظاهر کسی که می نویسد چه شکلی هست..همه نوشتیم..از نبودنش...از داعش..نوشتیم و اشک ریختیملا به لای گریه هایمان...لا به لای پست های پر از نبودنش..این بار همه نوشتیم...نوشتیم که:

ما هنوز هستیم..ایران هنوز هست...او را به ناحق کشتید..اما خونش هنوز توی رگ های این سرزمین و مردمش هست..و اگر خونش در رگ های مردم سرزمینم به جوش بیاید....حتما حالتان بد شد...باید هم بد شود...به خنده ها و حرف های بی سرو ته این چند نفر گوش نسپارید..ما تعدادمان زیاد است...

  • bahar tehrani

یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان ربگویید...با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم...باید بهش بگویم که دوستش دارم..نمی داندکه دوستش دارم..باهم قرار ازدواج گذاشتیم...

نوشتند..خواند..آتش گرفت...فکرش..خیالش...گیج بود..گفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنند..راه رفت..نفس عمیق...باز نوشتند..گریه اش گرفت..گفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید...ردشد..بی خیال..ایستاد..اشک..بغض...گفت..باید می نوشت..شایدکسیحواسشجمعشد..شاید کسی مثلاودعاکرد...نوشت..رازهای نگفته را..نوشت...عاشق خواهر زنم شدم...خیانت کردم...بهش نگفتم با رفیقش هستم..عاشق برادرم شدم...

نوشت..رفت...نوشت..رد شد..برگشت..انگار مخاطب ها هم شوک شدند...شوخی میکنی...جدی..یعنی اینقدرحرفهای تلخ.ایکاش نمی گفتی..اینقدر گناه..سرش پایین بود..اشک هایش...لرزید..خدایا..خوانده بود بااین گناه عرش خدامی لرزد...گریه کرد..باید دعامی کرد..خدا به دلشان بندازدکه برگردن...به بچه اش نگاه کرد..آینده

  • bahar tehrani

به قول خودش یک داستان آبکی را تعریف کرده بود.بماند قصه چی بود که فقط آخرش مادر به بچه هایش گفت:شبیه دانه قهوه باشید،به تمام محیط رنگ بپاشید و حال اطرافیانتان را خوب کنید.منم در ادامه حرف اون مادره می گم:شبیه قهوه باشید،حال خوبتان را به اطراف و اطرافیانتان منتقل کنید ،اما مثل قهوه تلخ نباشید تا برای شیرین شدن به شکر و قند وشیر وابسته باشید

خوب قصه ما تمام شد.این بار هم خبری از تکه های چوب نبود تا باهم بشکنیم.

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان