خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند ساعت بین تمام عکس ها می چرخیدم و نمی دانستم که برای مرحله اول کدام هایشان را انتخاب کنم.تا اینکه یک اتاق ساده با وسایل چوبی اش چشمم را گرفت و گفتم : اتاق ها.

هنوز عکس آخری را نگذاشته بودم که یکی از بچه ها اومد و دایرکت  و نوشت: چرا اینقدر خانه های ما زشت است و خانه های اونا قشنگ؟

عکسی را که پایینش دایرکت زده بود را باز کردم.یک اتاق با پنجره های سبز پر رنگ و میز مربعی و نیمکت های چوبی که زیر پنجره جا خوش کرده بود.بهش جواب دادم:

خانه های ما زشت نیستند فقط زیادی شبیه ویترین مغازه ها و کلکسیون فروشی ها شدند.تمام اقصا نقاط خانه را با مبل و میز ناهارخوری و میز گرد شیشه ای نقره ای و تخت خواب و تلویزیون وویترین پر کردیم که اجازه نفس کشیدن را از خودمان و تمام اعضای خانواده گرفتیم. فضای اتاق بچه ها به جای اینکه پر از اسباب بازی و جای خالی برای بازی کردن باشد پر شده از آخرین نی نی لای لا تاا ماشین لباسشویی کودک.و از همه بدتر که بچه بنده خدا باید هر لحظه در شیک ترین و تمیزترین حالتش باشه و حق نداره به اسباب بازی هایش دست بزند چون از فلان برند است و میلیونی بابتش پول دادیم

برایم یک استیکر با لب و لوچه آویزان فرستاد و نوشت: راست میگی،خانه های هشتاد متری را شبیه خانه های صد و خورده ای متری پر از وسیله کردند و همش هم ازش عکس می گذارند.

برایش یه استیکر چشمک فرستادم و گفتم: میدانی خیلی هایمان یادمان رفته که خانه یعنی محل آرامش یعنی هر وقت آقای همسر و بچه ها از بیرون می آیند بوی غذا و بخار روی کتری چایی میخکوب خانه کندشان و زیر لب غر نزنند که اه باز اومدیم خانه.

بعد برایش عکس یه فرش دست بافت تبریزی فرستادم و نوشتم: طرحش را می بینی.حس و حال خوب را بهت منتقل می کند.من معتقدم یکی از مهم ترین وسایلی که توی خانه به فضا روحیه مثبت می دهد فرش است. تصور کن وقتی دور هم پای تلویزیون نشستیم پاهای هممون روی یک فرش باشه و این یعنی انتقال حس گرما از فرش به وجود آدم ها و انتقال اون حس خوب از آدم ها به هم اما فرض کن زیرپاهایت سرامیک سفید و سرد باشه قطعا حس گرما بهت منتقل نمیکند.و اینکه ماه اغلب بدون توجه به ترکیب رنگ ها و چیدن دکور و طراحی خانه باب میل خودمان ،خانه هایمان را می چینیم و فقط منتظر گرفتن مهر تائید دیگران هستیم.

  • bahar tehrani

بالاخره ایده ای را که مدت ها توی ذهنم بود و روی هزارتا کاغذ می نوشتم تا یادم نرود را اجرایی کردم.حالا فکر نکنید چه ایده بزرگ و جهانی هست هان نه بابا یک ایده در حد خلاقیت و مخ خودم.حالا ایده چی بود که اینقدر مقدمه چینی میکنم؟ توی گالری گوشی ام یک پوشه درست کردم برای عکس هایی که از پیج ها و کانال های مختلف دیدم  و حس خوبی را بهم منتقل کرده و خیلی دوست داشتم که این عکس ها را توی اینستا و کانالم هم به اشتراک بگذارم تا این حس خوب به چند نفر هم منتقل بشود اما تمام این مدت منتظر و در حال پیدا کردن جملات خوبی بودم که کنار عکس ها فضا را جالب تر کنند تا اینکه چند روز پیش به خودم گفتم: دخترجان چه اصراریه که کنار عکس ها یک جمله باشد وقتی حس خود عکس عالیه پس همینطوری ساده منتشرش کن و بگذار هر کس اون حس خوب را از نگاه خودش دریافت کنه و جمله تو باعث ایجاد یه تصویر ذهنی توی سرش نشود

همین.این همه نوشتم تا بگم ایده ام را عملی کردم و چندتایی از رفقا هم مهر تائید و وای چه کار خوبی کردی را پای ایده ام زدند.

  • bahar tehrani

عاشورا یعنی ،دوباره خواندن تمام روضه هایی که این شب ها خواندیم اما این بار از زبان زینب{س}

عاشورا یعنی ،آغاز قصه

 

  • bahar tehrani

رسمش بود از شب هشتم محرم به بعد وسط هیئت یک حلقه درست می کرد و وسط حلقه روضه می خواند.همیشه ردیف های اول تا سوم هم مال جوان ترها و بچه ها بود.شب تاسوعا دو زانو نشست و بلند گفت: روضه امشب یعنی ادب محض و بعد با چشمای خیسش به جوان ترها نگاه کرد و گفت:

شما یادتان نمیاد ،منم یادم نمی آید اما بزرگترها همیشه تعریف کردند که شب های عملیات وقتی خبر شهادت یکی از بچه ها توی گردان می پیچید،صمیمی ترین رفیقش کنارش می رفت و سرش را روی زانوهایش می گذاشت و میگفت : دیدم از دیشب نور بالا می زنی هان نگو..

وقتی کنار عباس {ع} نشست سرش را توی دامنش گذاشت و گفت: با این همه زخم روی صورتت هنوز ماه بنی هاشمی،وقتی قمر بنی هاشم باشی،شمر هم برایت امان نامه می فرستد.

تمام نگاه عباس {ع} سمت خیمه بود و دل نگران سکینه که با دستش اشک های گوشه چشم عباس {ع} را پاک کرد و گفت: مردانه ترین اشک عالم خونی است که از چشم های تو می چکد

  • bahar tehrani

رسمش بود شب شهادت حضرت علی اکبر از حضرت عباس می خواند.یک سال یکی از آن پیرمردهایی که به دیوار حسینیه تکیه می داد بلند بهش گفت: چرا از عمه و بابایش نمی خوانی؟

دستش را گذاشت روی زانوهایش و گفت:

وقتی توی یک مصیبت  یکی گریه می کندتا حدودی آرام می شود اما اون کسی که بغض راه گلویش را بسته و اشک هایش را پشت پلک هایش قایم کرده تا سرازیر نشوند،می شکند. سر جنازه علی اکبر{ع} با تمام ابهتش روبروی دشمن ایستاده بود تا خدایی نکرده جسارتی به پسر و پدر و خواهر نکنند اما تمام فکر و ذهنش پیش علی اکبر {ع}بود.دلش می خواست بالای سر علی اکبر {ع}بنشیند و از شدت این غم فریاد بزند. عباس سر جنازه علی اکبر {ع} شبیه عمود خمیده ای بود که برای سرپا نگه داشتن خیمه باید می ایستاد حتی به قیمت شکستن خودش

 

  • bahar tehrani

همیشه می گفت روضه علی اصغر {ع} از آن روضه های سنگینه برای من.نمی توانم تا آخرش بخوانم.محکم دسته چوبی منبر را گرفته بود تا لرزش دست هایش را کسی نبیند و بین جمعیت دنبال مصطفی می گشت تا بقیه روضه را بخواند.وقتی داشت روی زمین می نشست بین هق هق  ها و نفس گیر کرده اش گفت:

حالا رباب ماند و خاطرات شش ماه مادری اش

  • bahar tehrani

 قاسم

کاش کمی صبر می کردی تا عمو به دستی کمر راست کند و به دستی گرد غربت و گلاب عرق از جبین و چهره بگیرد. 

  • bahar tehrani

نگاهت را میان خیمه و گودال تقسیم کرده ای.حواست پی کودکانی است که از خیمه بیرون نزنند و و صدای حسینی که رجز می خواند. یک لحظه بود، مثل ماهی از تور دست هایت خودش را رها کرد و بی هراس از آن همه سپاه و لشکر سوی حسین دوید و عمو عمو جان گویا در آغوش حسن جای گرفت.

  • bahar tehrani

زینب،زینب کجایی؟

حسین دارد دق می کند

کاش از خیمه بیرون می زدی و خودت  را نشانش می دادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است

بگذار ببیند که زخم علی اکبر بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک

 

#روز_چهارم

 

روز چهارم انگار همه به بهانه پسرانش دنبال روضه خودش می گردند.

  • bahar tehrani

به هم نگاه کردند و گفتند:

زخم های روی بدنش را ببین.چقدر غصه هایش بزرگتر از سن و سالش بوده

 

#روضه های _کوچک

#فقط_سه_سالش_بود

#روز_سوم

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان