خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بر اساس کدام تقویم و ماجرایی هست که امروز را گذاشتند روز چای،نمی دانم.فقط می دانم که بعضی از چایی هاتوی وجودت می نشیند و حال دلت را خوب می کنند.   مثل چایی با رفیق      چایی با حضرت دلبر

 

  • bahar tehrani

سعی میکنم که شکایت هایم راننویسم ،اما دیروز آقای اسنپی پنج دقیقه دم در معطلم شد .همین که سوار ماشین شدم

با یک عصبانیتی بهم گفت:

بلدی اسنپ بگیری؟ اسنپ آزانس نیست که زنگ بزنی و ده دقیقه بعد حاضر بشوی،اسنپ ماشین های اینترنتی هست که...

خلاصه شبیه یک آدم خنگ و مبتدی برایم قوانین اسنپ را توضیح می داد.من هم توی عصبانیت سکوت کردم و حواسم را پرت

گوشی ام.دلم میخواست بهش بگم بلدم اسنپ چیه و پنج دقیقه معطل شدن این همه سخنرانی ندارد.اصلا قبول حق اعتراض

داشتی اما ایکاش کمی ملایم تر ونرم تر.نه اینکه فکر کنی الان علامه دهر هستی.

 

  • bahar tehrani

این بار مناجات امیدواران از امام سجاد علیه السلام را خواند.همان مناجاتی که پر از حس امید هست و فریاد می زند که خدا

هست هنوز.

 تا رسید به این عبارت ( چگونه فراموشت کنم،که همیشه به یادم بودی) مفاتیح را بست و گفت:

 

دست هایش یخ کرده بود و دلشوره توی وجودش نشسته بود.هم باید به منبرش می رسید و هم به قرارش.برنامه روضه های خانگی شیخ یک منبر بیست دقیقه ای بود و چای آخر روضه.امروز باید از خیر خوردن چایی می گذشت تا به قرارش برسد.روضه را خواند و با عجله سمت در رفت که شیخ جعفر بهش گفت: آقاجان بگیر بشین خودش می آید.روی حرف شیخ حرفی نزد و چایی را خورد .بلند شد تا برود که این بار شیخ کمی بلندتر و جدی تر بهش گفت:بشینید که ماشین الان می آید.عجله داشت و کسی از دلشوره اش خبری نداشت.مرد جوانی وارد مجلس شد و بعد از سلام و احوالپرسی جلوی شیخ جعفر نشست و یک دسته سوئیچ جلویشان گذاشت و گفت: بفرمایید فردا خودتان یا یکی برای سند زدن ماشین محضر بیایند.شیخ سوئیچ های ماشین را بهش داد و حرفی زد.اشکش بند نمی امد و رفت توی حیاط.این بار نه از سر عجله داشتن که از سر شرمندگی.یک زد روی شانه اش و گفت: خوبی حاجی؟

هنوز اشک می ریخت که گفت:رقم جوانی هایم را ندارم.رفت و آمد برایم سخت شده و دنبال خرید یک ماشین بودم که یکی از اقوام  که کارمند اداره بازرگانیهست بهم پیام داد بیا و فرم درخواست ماشین پر کن و بقیه اش را بسپار به من.قرار را برای امروز گذاشت.بهش گفتم که خانهشیخ جعفر منبر دارم،گفت تا منبرت تمام شد زودی بیا.هروقت خواستم بروم شیخ نگذاشت تا این سوئیچ ها را کف دستم گذاشت و گفت برایت پیغام فرستادند که ( کسی که یک عمر در خانهما بوده،به خاطر یک مال دنیا هول نمی شود و اربابش راعوض نمی کند)

 

                   بر در شاهی گدایی نکته ای در کار کرد                        بر سر هرخوان که بنشستم خدا رزاق بود

  • bahar tehrani

از هول دیدن اسد ،دستش خورد به فنجان چایی و روی میز ریختش.یک لنگ دم دستش بود و شروع کرد تند تند به پاک کردن 

 رومیزی.اسد داشت نگاهش می کرد که بهش گفت:

شازده،با لنگ پارچه قلمکاری شده را تمیز نمی کنند.

 

بانوی عمارت

  • bahar tehrani

ته دلش غنج می رفت و چنان قربان و صدقه اش که اگر کنارش نشسته بود دست هایش را روی لپش میگذاشت و تا

انتهای دوستت دارم گفتنش با یک لبخند گشاد لپ هایش را می کشید،آنقدر می کشید که هم لپ های او قرمز شود و هم 

 بگوید آخیش که چسبید..توی تصوراتش خندید و گفت فعلا بماند این تصوراتم با عکس هایت که به وقت واقعی شدن ،آخ که 

لپ هایترا بکشم و بگویم مدتهاست که منتظرتم

  • bahar tehrani

کلاس تمام شده بود و لا به لای بچه ها دنبال مامانش می گشت که دیدم جلوی من ایستاده و دست هایش به سمت بالا،یعنی

بغلم کن.من هم از خدا خواسته زودی بغلش کردم و رفتم سمت هانیه.هانیه بهش می گفت جوجه و تمام مدتی که توی بغلم

بود  بهش پیشنهاد می داد که بغل اونم بره و وقتی با جواب رد روبرو می شد می گفت ببین این مامانت نیست اشتباه گرفتی.

منم به هانیه می گفتم: کرم داری؟ خب بچه توی بغلم هست دیگه.

مهدی هم طوری به هانیه نگاه می کرد یعنی : این حرکات چیه از خودت درمیاری.

توی بغل من آرام بود و گاهی برای پنهان شدن از هانیه سرش را روی شانه هایم می گذاشت تا اینکه هانیه برنده میدان شد

و مهدی با دیدن من طوری زد زیر گریه که تمام تصوراتش با خاک یکسان شد.من مامانش نبودم و فقط چون مث مامانش چادر

سرم بود به آغوشم پناه آورد.

 

 

 

  • bahar tehrani

یک کتاب سه جلدی و خوش خوان.ردیف بالای قفسه کتاب فروشی نشسته بود و خوب برای خودش سلطنت می کرد و پر از 

داستان های کوتاه ایرانی از سال 1300 تا همین پارسال اون هم از بزرگ علوی و صادق هدایت بگیر تا نویسنده های همین

روزها.آخ نمی دانید که ورق زدنش چه حال خوبی به آدم می داد ،دیگه بماند خریدنش و هر شب یک داستانش را خواندن

کتاب ها را که داشتیم ورق میزدیم سراغ ماشین حساب گوشی هم رفتیم.عدد زدیم و جمع کردیم که آخر مساوی،دیدیم گویا 

قیمت سر به فلک زده و فعلا با پول تو جیبی این ماه نمی توانیم صاحبش بشویم.

با کلی بغض و ناراحتی کتاب ها را به تخت سلطنتشان برگردوندیم و دعا کردیم کنار قیمت های این روزها،قیمت کتاب هم با هم

و دسته جمعی پایین بیاید.ان شالله

  • bahar tehrani

فکر کنم روی هم رفته یک ماه خواندنش طول کشید ،از بس فصل اولش سنگین بود با هیچ هولی جلو نمی رفت اما از فصل

دوم افتاد روی غلطک و راه افتاد.یک کتاب با یک دید نو به جنگ از نگاه زن ها.زن های روسی که تمام رویاهای دخترانه شان را 

کنج صندوق ها گذاشتند تا به وقت برگشتند. 

جنگ چهره زنانه ندارد شاید بگویید مردانه هم ندارد اما سخت است و قوی.قد موهایت را باید کوتاه کنی تا زیر کلاه های آهنی جا

شود و سالها بعد از برگشتند باید صبر کنی تا دوباره قد بکشند و با لباس هایت آشتی کنی. دخترانی که به عشق وطن توی

خط مقدم نه پرستار بودند و نه امدادگر که تک تیرانداز و مین روب و فرمانده گردان بودند و شب ها زیر بمب بارن های تمام نشدنی

گاهی زیر لب برای زنده ماندنشان دعا می کردند

کتاب سخت بود و سنگین اما واقعیت و جنگ چهره زنانه ندارد نه برای زنان روسی و نه برای زنان سرزمین من و نه برای هیچ زنی

  • bahar tehrani

تاهای قدش را نشمردم اما هنوز محکم روی پاهای خودش راه می رفت.طوری دور ضریح می چرخید و قربان و صدقه اش می رفت  که باورت می شد عزیز ترین کسش هست.اشک دخترک بند نمی آمد پر چادرش را گرفت و گفت: خیلی دعا کنیدخندید و گفت:    همه گره ها باز می شود.ان شاالله

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان