اون پیرمرد مهربان
نوشته بود:
وقتی به دنیا اومدم و کمی بزرگتر شدم فهمیدم پدربزرگی توی دنیای بچگی هایم نیست.اون وقت هاتوی ذهنم تصورش می کردم، یک پیرمرد با ریش های انبوه و موهای سفید که حتی منحنی لب هایش هم حالتی نداشته باشد،باز کل صورتش پر از لبخنده. توی جیالم روی زانوهایش لم می دادم و قصه هایش را گوش می دادم.
چهار دبستان بودیم که امتحان ریاضی را گذاشتند بعد از تعطیلات خرداد،همیشه سخت ترین امتحان را می گذاشتند بعد از تعطیلات که مجبور باشی هیچ جا نروی و بشینی درس بخوانی.کتاب و دفترم جلوی تلویزیون پخش بود که یهو گفتم: چقدر شبیه بابا بزرگه.بابام با تعجب گفت: کی ؟ عکس پیرمرد مهربان توی تلویزیون را نشان بابام دادم و گفتم : این آقا پیره.بابام خندید و گفت : امام خمینی رو میگی.
یادمه اون روز بابا در حد فهم یه دختر بچه کلاس چهارمی برایم از امام گفت و حرف ها و کارهایشان.اون قدر ساده و خودمانی که تا الان توی ذهنم مانده. امروز که باز اون پیرمرد مهربان را توی تلویزیون نشان داد با خودم گفتم: بعضی از آدم ها عجیب توی دلت جا خوش می کنند،حتی اگر ندیده باشیش،بعضی از آدم ها از جنس سیاست و حزب و توده نیستند و راحت می توانی بگی حس خوبی نسبت بهشون داری.حسی که انگار با گذشت سال ها عمیق تر و بالغ تر می شود
- 99/03/15