خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

زینت سادات خانم

Saturday, 31 Khordad 1399، 09:12 PM

اسمش { زینت سادات} بود.بابا می گفت توی محله قدیمی شان به بچه های محل قرآن خواندن یاد می داده.همیشه هم یک ژاکت سبز و بافتنی می پوشیده.آخه از اون سرمایی ها بوده.من چرا یادمه؟

وقتی تازه رفته بودیم دوره راهنمایی ،زن دایی بابام دوشنبه هر ماه خانه شان جلسه قرآن می گرفت و زینت سادات را هم دعوت می کرد.شاید باورتان نشه اما دوشنبه های تابستان ها یک جایی می نشست که باد کولر بهش نخورد.خدا رحمتش کند از این پیرزن های مهربون و بامزه ای بود که شبیه نخودچی بود. یه بار توی یکی از همان جلسات قرآن تعریف می کرد:

سالی که حج افتاده بود تو چله تابستان با قوم و خویشش می روند حج.وقتی بر می گردند یکی از اقوام ازش می پرسد:

زینت سادات خانم: هوا چطوری بود؟

می گفت منم خندیدم و بهش گفتم:

ظهرها،بعد از نماز ظهر وقتی روی سنگ فرش های سفید خانه خدا می نشستم،استخوانم گرم میشدند و حالم جا می اومد.

 

ظهری که داشتم توی بالکن لباس ها را پهن می کردم یه باد گرم به صورتم خورد و یاد زینت سادات خانم افتادم که اگر زنده بود با این گرما چه عشق و حالی می کرد

  • bahar tehrani

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان