خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

مادربزرگ قصه واقعی

Tuesday, 27 Tir 1402، 11:40 PM

مثل یک گوله نمک بود.تمیزی و خوش بو بودن و سادگی و به قول خودشان خانومی ازش می بارید.درست شبیه مادربزرگ های توی قصه ها بود.از اون مادربزرگ هایی که دلت میخواهد بپری بغلش کنی و چندباری قشنگ توی بغلت فشارش بدهی و وقتی ابلمبو شد ،دوتا لپ هایش را بکشی.اما خب نمیشد، حیایی گفتند،بزرگتری گفتند.همینطوری که داشتم زیر لب قربون و صدقه اش می رفتم.نگاهم کرد و گفت:

خودش گفته توی کشتی من همه می توانند سوار بشوند.یک کشتی داره به بزرگی تعداد تمام آدمهای دنیا.حالا که خودش هیچ خط قرمزی مشخص نکرده ،چرا یک وقتایی شیطونه ما آدم ها را گول میزند و برای بغل دستیمون چشم و ابرو میایم ؟!.حالا اون بغل دستیمون یک دختر خانم چادری با پوشیه باشد یا یک دختر خانوم مانتویی با یک تتو روی دستش.اگر اونا با هرپوششی الان کنار دست ما یا اصلا هرکجای این هیئت ها و روضه ها نشستند.یادمان نرود که از طرف صاحب مجلس اصلی و اهل بیتش دعوت نامه دارند.حالا این وسط چرا ما بشویم کاسه داغ تر از آش؟! دهنش را نزدیک گوشم آورد و یواشکی گفت: حتما همان قصه امر به..و نهی از.. سرش را عقب برد و گفت:اما به قول قدیمی ها هر نکته مکانی و هر سخن جایی دارد.اینجا نه زمانش هست و نه مکانش.بابا بگذار طرف با صاحب خانه دعوا ها و درد و دل ها و گریه هایش رابکند. من نمیگم..اما الان نه.بگذار راحت باشه.نمیدانی وقتی کنار بعضی از این بچه ها می شینی چطوری دلت برای حرف زدن ها و گله و شکایت ها و درد و دل هایشان ،غنج می رود.البته اون چندتایی هم که..نه اونا هم اشتباهی نیومدند.قطعا یکی بهشون گفته پاشو بچه ،جمع کن بیا هیئت و پای روضه ما.

تمام دوست داشتن و جذابیتش برایم صدهزاربرابرشد.دیگه لازم و واجب بود توی بغلم بچلونمش.اما همچنان ماجرای بابا پس حرمت ها و حیا کجا رفته مطرح بود که یک شکلات بهم داد و گفت: حواسمون باشد و یادمون نره که این دوماه،مخصوصا این شب های دهه اول و توی روضه ها و هیئت های این دوماه با چشم و ابرو و حرفهایمان به همدیگه و کسی متلک نندازیم.بابا صاحب خانه یکی دیگه است و مرام و معرفتش با ما آدمها خیلی فرق میکند و پای دعوت نامه تک تک این آدمها خودش امضاء انداخته.اما خب مادرجان،ماها هم یادمون باشه هرجا یک حرمتی داره.خیلی هم دیگه شلخته و نامرتب و نامناسب نیایم.

می خواستم بهش بگویم مثل خودت که از اول مجلس با بوی عطرت که ملایمه و دستمال سفید گلدوزی شده ی توی دستت  و تمیزی روسری و چادرت،هر لحظه بیشتر مست شخصیتت میشوم.

راستی.ایکاش ازش می پرسیدم تو مادربزرگ کدام قصه واقعی هستی؟

  • bahar tehrani

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان