خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

خط خطی هایم

کلمات حرف می زنند

سلام خوش آمدید

۵۶۶ مطلب با موضوع «بهار نویس» ثبت شده است

استوریش.نقد و دعوت به امضاء یک درخواست که باید جلوی چاپ مجدد این کتاب را بگیریم،بود.اسم کتاب برایم آشنا بود و می دانستم تمش،تم مذهبی با موضوعیت عاشورا هست.اما نخوانده بودمش.طبق اد استوریش رفتم تو همان پیج و تیکه هایی از کتاب را خواندم.دیدم نه،واقعا کتابی هست که باید جلوی چاپ مجددش را بگیرند.اون هم نه بابت موضوعیت و روایت کتاب که گویا طبق مقاتل نوشته شده.بلکه از بعد فن نوشتاری آقای نویسنده که متاسفانه گویا روحانی هم هستند.اینقدر فن نوشتاری بازاری و خودمونی و توهین آمیز هست که...بماند که فن نوشتاری کوچه بازاری درباره اهل بیت خیلی زشت و زننده هست.و تصور خواننده را مخدوش میکند.حالا فکر کن درباره اصحاب و یاران هم اینقدر نامتعارف بنویسند.و وقتی رفتم توی پیج انتشاراتی که خیلی ازش کتاب های خوب خواندم و چاپ این کتاب از طرف این نشر برایم عجیب بود،کامنت گذاشتم.پیج برگشته میگه : این بخش درباره یکی از صحابی بود.وا!چه ربطی داره؟آقای پرادعا.آقایی که فکر میکنی خیل علمت چه مذهبی و چه نوشتاری بالا هست.امام حسین {ع} قربون و صدقه اون معتادی که می آید دم در هیئتش و فقط یک استکان چایی میخورد و می رود هم میشود.اون وقت تو به خودت جرات میدهی که به یاران ایشون توهین کنی؟.البته بماند که درباره اهل بیت هم فن نوشتاریت افتضاحه.

اسم کتاب: داستان بریده بریده،تو طاقچه بینهایت هم هست اگر بخواهید که بخوانید و دیدگاهتون را بگید.

راستی،احتمالا باز کتاب را با دقت بیشتری بخوانم و اگر دیدم اشتباه برداشت کردم،میام و اعتراف میکنم.ولی واقعا اشتباه نکردم و قلم آقای نویسنده افتضاحه.انگار داره یک رمان عاشقانه و کوچه لاتی را روایت میکند.

  • bahar tehrani

وقتی دوباره راه باز میکنه و می آید توی کله ام.اولین کسی را که پای میز محاکمه می کشانم،خودمم.بعد از اینکه حسابی خودم را توبیخ کردم و سرش داد کشیدم.می شینم جای قاضی و قضاوتش میکنم.قضاوت اینکه ،خب ازاولش اینطوری نبود.یهو اینطوری شد و بهش حق می دهم.اما کم کم،هی بدترشد.دلیلش را نمیدانم؟! دوستاش، جو جامعه،...نمیدانم.هرچی بود اخلاق و رفتارش را خیلی تغییر داد.اونقدر تغییر که علاوه بر فحش دادن به فک و فامیل و دوست و حتی اون بلاگر و نقد کردنش،بینشان من و رفتارهای من و خانواده ام را هم نقد می کرد.اون هم یک نقد تند و صریح.کرونا و محدودیت ها و عدم رعایت آدم ها بیشتر بهمش ریخت.اونقدر بد که آدمایی که می رفتند مسافرت را هم نقد می کرد. اصل عقیده هایمان یک بود،اما خب توی همان اصل هم با هم اختلاف داشتیم.یک اختلاف در نهایت احترام.اما اون احترامه هم بهم ریخت.نمیگم همش تقصیر اون بود و من پاک و منزه،

یادمه یک روز که حرف استقلال مالی پیش اومد از این حرفهای بهاره رهنما طوری زد و گفت: جوانی که ماهی هفت میلیون درآمد نداشته باشه،به درnنمیخوره.اون هم یک جوان مجرد.چشمام از کاسه زده بود بیرون.چون خودش این درآمد را داشت و معتقد بود بقیه فقط به فکر تنبلی هستند.{ تقریبا دو یا  سه سال پیش این حرف را زد}

اصلا ولش کن.نمیخواهم نقدش کنم یا ببرمش بالا.فقط امیدوارم حالش خوب باشه .شاید تا الان خیلی از عقایدش تغییر کرده باشد.یا بهتر شده ،یا خدایی نکرده بدتر؟!از دیدگاه روانشناس ها و کتاب های خودشناسی به این آدم ها می گویند: آدم های سمی.اما خب نمیشه گفت سمی صد درصد بود.سمی محیط و رفقا و اون فال های لعنتی و پیشگویی های آدم هایی بود که ادعای طالع بینی می کردند

  • bahar tehrani

دهه اول محرم برای من پر از تجربه جدید و دوست داشتنی و البته عجیب بود.عجیب بابت نوع رفتار و دیدگاه آدم های مختلف با عقاید مختلف.دیدگاه هایی که می توانستی باهاش مباحثه کنی و طرف هم باید تا حدودی قبولش می کرد.مثلا صدای خیلی ها بابت جا به جایی هیئت حاج محمود کریمی و شلوغی صدبرابر پاسداران دراومده بود.اما نمیخواستند قبول کنند که باشه قبول،ترافیک خیلی زیاد شده اما بیاید شما هم قبول کنید که کل سال  بابت دور دور کردن ماشین ها آخرین مدل و دورهمی های دختر و پسرها،چقدر اندرزگو شلوغه.حالا این وسط ،ده روز خیابون ها بابت هیئت شلوغ تره.اون هم هیئتی که اگر وقت کنید و حوصلتون بکشه و رزقمون بشود،خودمان پایه ثابتش هستیم.اما..

تجربه جدید، چون دوتا هیئت که از فن خواندن مداح هاش خوشم می اومد،رزقم شد .دوست داشتنی بود، چون   خیلی از مداحین برگشته بودند به سبک و سیاق ، اشعار و روضه های قدیمی.روضه های که وقتی مداح می خواند برات آشنا بود.چون تو بچگی یا نوجوانی شنیده بودی..مخصوصا که با دیدن برنامه حسینیه معلا با خیلی از آداب سینه زنی و دسته گردانی و هیئت داری شهرهای مختلف کشورمان آشنا شدم و  جالب بود بابت موضوعاتی که  روحانیون بدون حواشی این روزها و درباره اصل قصه کربلا تعریف میکردند. و شاید بیش تر از قبل یاد گرفتم که بی خیال دیدگاه آدم ها بشوم.هر دیدگاهی که دارند.اگر سوادش را دارم،وارد گفتگو بشوم وگرنه..امیداوارم بقیه روزهای ماه مرم و ماه صفر هم بهنرین ها به خیر و سلامتی رزق و روزیم بشود.

  • bahar tehrani

مثل یک گوله نمک بود.تمیزی و خوش بو بودن و سادگی و به قول خودشان خانومی ازش می بارید.درست شبیه مادربزرگ های توی قصه ها بود.از اون مادربزرگ هایی که دلت میخواهد بپری بغلش کنی و چندباری قشنگ توی بغلت فشارش بدهی و وقتی ابلمبو شد ،دوتا لپ هایش را بکشی.اما خب نمیشد، حیایی گفتند،بزرگتری گفتند.همینطوری که داشتم زیر لب قربون و صدقه اش می رفتم.نگاهم کرد و گفت:

خودش گفته توی کشتی من همه می توانند سوار بشوند.یک کشتی داره به بزرگی تعداد تمام آدمهای دنیا.حالا که خودش هیچ خط قرمزی مشخص نکرده ،چرا یک وقتایی شیطونه ما آدم ها را گول میزند و برای بغل دستیمون چشم و ابرو میایم ؟!.حالا اون بغل دستیمون یک دختر خانم چادری با پوشیه باشد یا یک دختر خانوم مانتویی با یک تتو روی دستش.اگر اونا با هرپوششی الان کنار دست ما یا اصلا هرکجای این هیئت ها و روضه ها نشستند.یادمان نرود که از طرف صاحب مجلس اصلی و اهل بیتش دعوت نامه دارند.حالا این وسط چرا ما بشویم کاسه داغ تر از آش؟! دهنش را نزدیک گوشم آورد و یواشکی گفت: حتما همان قصه امر به..و نهی از.. سرش را عقب برد و گفت:اما به قول قدیمی ها هر نکته مکانی و هر سخن جایی دارد.اینجا نه زمانش هست و نه مکانش.بابا بگذار طرف با صاحب خانه دعوا ها و درد و دل ها و گریه هایش رابکند. من نمیگم..اما الان نه.بگذار راحت باشه.نمیدانی وقتی کنار بعضی از این بچه ها می شینی چطوری دلت برای حرف زدن ها و گله و شکایت ها و درد و دل هایشان ،غنج می رود.البته اون چندتایی هم که..نه اونا هم اشتباهی نیومدند.قطعا یکی بهشون گفته پاشو بچه ،جمع کن بیا هیئت و پای روضه ما.

تمام دوست داشتن و جذابیتش برایم صدهزاربرابرشد.دیگه لازم و واجب بود توی بغلم بچلونمش.اما همچنان ماجرای بابا پس حرمت ها و حیا کجا رفته مطرح بود که یک شکلات بهم داد و گفت: حواسمون باشد و یادمون نره که این دوماه،مخصوصا این شب های دهه اول و توی روضه ها و هیئت های این دوماه با چشم و ابرو و حرفهایمان به همدیگه و کسی متلک نندازیم.بابا صاحب خانه یکی دیگه است و مرام و معرفتش با ما آدمها خیلی فرق میکند و پای دعوت نامه تک تک این آدمها خودش امضاء انداخته.اما خب مادرجان،ماها هم یادمون باشه هرجا یک حرمتی داره.خیلی هم دیگه شلخته و نامرتب و نامناسب نیایم.

می خواستم بهش بگویم مثل خودت که از اول مجلس با بوی عطرت که ملایمه و دستمال سفید گلدوزی شده ی توی دستت  و تمیزی روسری و چادرت،هر لحظه بیشتر مست شخصیتت میشوم.

راستی.ایکاش ازش می پرسیدم تو مادربزرگ کدام قصه واقعی هستی؟

  • bahar tehrani

باز یک دعوا همیشگی توی مترو،آون هم سرجا نشستن.اما این بار عجیب .اونقدر عجیب که تعداد موافقین از تعداد مخالفین بیشتر بود.حالا قصه چی بود؟ دو عدد آقای دوست پسر همراه دوتا خانم های دوست دخترشون اول خط ،یعنی تجریش خیلی شیک و مجلسی آمدند واگن بانوان و روی  صندلی نشستن.خب،تا پنج تا ایستگاه اولی،مترو خلوت و کسی به وجود این آقایون اهمیت نمیداد.تا اینکه ایستگاه دروازه دولت جمعیت زیاد شد و فشرده ویک خانم مسن  هم به این آقایون گفت: چرا اومدید واگنی که مخصوص بانوان هست؟خب میرفتید واگنی که خانوادگی هست.حالا بماند اون چندنفر که جزء حواشی بودند و منظور خانم را نفهمیده بودند وفقط فریاد میزدند: مگه تو میری واگن آقایون،کسی بهت چیزی میگوید ؟که خانمه گفت من اصلا واگن آقایون نمی روم.القصه حالا چرا تعداد موافقین بیشتر بود؟چون یکی از آقایون کاملا نامحترم دوست پسر،بی تربیت و بد دهن بود و تمام مسیر تا ایستگاه امام خمینی ،فقط داد میزد وتوهین میکرد ودوست دخترش هم ازش حمایت میکرد که این رفتار باعث شد که همه موافق شوت کردن آقای دوست پسر به بیرون واگن و اطلاع به مامور ایستگاه بابت بی تربیتیش بودند. ،.آخرش  هم کسی اطلاع نداد و به قول خانم بغل دستی من که اتفاقا جوان هم بود:  مردم چقدر حوصله دعوا دارند و دوست پسری که دوست دخترش را بامترو بیاره باید کتکشخنده مگه پول نداری اسنپ یا تپسی بگیری؟چشمک

خب در انتهای دعوا هم یک پیشنهاد مستند طوری بدهم،اگر دیدن مستند را دوست دارید،تشریف ببرید پلتفرم فیلیمو و مستند { کف سوریه } را ببینید.جالبه و ارزش یک بار دیدن را دارد

  • bahar tehrani

بابت خیلی از وقت هایی که دربرابر بعضی از حرف ها و رفتارها و آدمها سکوت کردی،ممنون.اما توبیخت میکنم و پای میز دادگاه درونی میکشم و ازت شکایت میکنم.شکایت می کنم  بابت،سکوت هایی که کردی و نتیجه اش شد هرکس هرتیکه ای که دلش میخواست را بهت بندازد و بدجور دلت را بشکوند..ازت شکایت می کنم بابت هی عقب انداختن کارهایت.حتی یک سری کار ساده و روزمره.راستی،واقعا برای رسیدن به اهداف و خواسته ها و تصوراتت دویدی و جنگیدی یا بیشتر  نشستی و تصور کردی؟اگر بیشتر تصور کردی که باختی،بد هم باختی.ولی اشکال نداره بازم دمت گرم که تصورش کردی.شاید دیرشدهباشد،اما،نه هنوز دیر نشده.بازم امتحانش کن.این بار بیشتر از قبل تلاش کن.

نوشته بود: اگر یه روز تو خیابون خودت را ببینی بهش چی میگی؟اونم این ها را بهش گفته بود.اولش براش سخت بوده و هنوز هم میگه رف زدن باهاش سخته.نکنه بین خودم با خودم هم یک دیوار کشیدم را روش نوشتم: اگر این را بهش بگم،نکنه ناراحت بشود؟!

  • bahar tehrani

جمله و شعر در مدح ولایت امام علی {علیه السلام} زیاد و انصافا قشنگ  هست.اما من هر سال باز عاشق اون نوشته خاص حامد عسکری می شوم.نوشته بود:

جناب آقای علی ابن ابیطالب(ع)

انتصاب شایسته و مبارک و هوشمندانه شما را به سمت جانشینی پیامبر اسلام و آراسته شدن نام جنابتان را به لقب(امیرالمومنین)  تبریک و تهنیت عرض نموده و از شما و خداوند متعال خواستار توفیق نوکری و خدمت به آن جناب والامقام را به من و فرزندانم عطا کنید.

یک جای دیگه هم نوشته بود: عاشق شما بودن،خودش عاقبت بخیری است

  • bahar tehrani

نقطه جوش را هم رد کرده بود و با یه قیافه پوکر اما صدای پر از عصبانیت میگفت:

همون،فقط سوسکه به بچه اش بگه قربون دست و پای بلوریت بروم.پدر مثلا محترم ما که جلوی کس و ناکس،غریبه و آشنا ، بی سوادتر و با سوادتر از خودمان میگه:  همه بچه دارند،ماهم بچه داریم.بچه ما آخه اینقدر نفهم و بی شعور....

آخرش هم گفت: بی خیال.این حرفها را زدن،الکیه.بگذار بقیه فکر کنند تو اوج موفقیت و خوشبختی هستندو من... ولی خدایی واقعا چرا؟چرا بزرگترها اینقدر عجیب هستند و استاد خرد کردن بچه هاشون. البته یک سری از والدین هم واقعا الکی قربون دست و پای بلورین نداشته بچه هایشان می روند.اصلا بگذار هردو دسته راحت باشند

  • bahar tehrani

داستان بلند و طولانیه و خارج از حوصله تایپ کردن و خواندن شما.

این داستان بلند از استوری یک دوست شروع شد.معرفی یک پیج شغل یابی که بهت میگفت از طریق تایپ کردند،ترجمه ،عکاسی،گویندگی،خلاصه نویسی و نقاشی میشه به درآمد حداقل ماهی چهارمیلیون در منزل رسید.خیلی هم سخت نیست.یک دویست تومان بریز به این شماره کارت تا عضو گروه بشوی.بعد از کلی بالا و پایین رفتن و اعتماد کردن،پول مورد نظر را واریز کردم و شدم یکی از اعضای گروه.خدایی کار هم بود.البته هنوز ازش  کسب درآمدی ندارم.و آن چیزی که درباره این گروه روی مخم رفته چیست؟ اینکه:

میاد یکی یا دوتا صفحه آچاهار پراز نمودار و جدول یا چندتا صفحه پر و پیمان متن بهت می دهد و میگ وید:خب تایپیست عزیز یک ساعت وقت داری این صفحات را با تمام جزئیاتش تایپ کنی و به صورت فایل برامون بفرستی.توام پیش خودت میگی باشه خدا رو شکر علم پیشرفت کرده و با برنامه تبدیل گفتار به نوشتار و یه کم ادیت،زودی فایل را می فرستم. دقیقه نود فایل را ارسال میکنی و بعد که نتایج را اعلام میکنند ومی گویند نفر اخر ده دقیقه بعد از دریافت متن،فایل را ارسال کرد.....

خدایی.چطوری؟0--0. چطوری اون نمودار را حتی برش و کپی و پیس میکنی؟0--0.چطوری غلط های گفتاریت را موقع تبدیل گفتار به متن ادیت میکنی؟0--0 بابا تو حتی کلاس تندخوانی هم رفته باشی.اون همه متن را میخوانی،سیستم هنگ نمیکند؟0--0..من گرخیده ام.لطفا روش اینا را کسی بلد است به من هم یاد بدهد.باتشکر

به نظرتون کلش دروغه و کار سیستم خودشون و پولم را خوردن؟ گلدکوئیست و از این سیستم بازی ها هست؟..بگید بریزم پی وی جملات قصار نثارشون کنم.مثلا بگم : آهای آدمه الهی خیر نبینی

  • bahar tehrani

بین اسنپ با قیمت متوسط و مترو با قیمت کم،مترو را انتخاب کردم.هم زمان داشتم و هم استفاده از خط جدید برایم جالب و دیدنی بود. می خواستم بروم سمت کارگر و باید سوار خط شش میشدم{ خط دولت آباد_کن}.اما خب وسط راه یک اشتباهی کردم.به جای اینکه تئاتر شهر پیاده بشوم،ایستگاه توحید پیاده شدم و مجبور شدم یک ایستگاه را برگردم.همان ایستگاه جدیدی که  فاصله قطارهایش با هم یک ربع تا بیست دقیقه بود.ساعت  تقریبا هشت و ربع  شب بود و ایستگاه ها  خلوت و صندلی خالی برای نشستن هم زیاد.توی ایستگاه تربیت مدرس کنار دوتا خانم نشسته بودم.بهشان میخورد تو رده سنی سی تا چهل سالگی باشند.نمیخواستم به حرفهایشان گوش کنم اما اینقدر بلند و رسا و با هیجان تو یک ایستگاه نیمه خلوت باهم حرف میزدند که یک جور اجبار بود به شنیدن. اجبار به شنیدن قصه ارتباطشون با دوست پسرهایشان.ارتباطی که بیشتر پر از دعوا و قهر و دوباره آشتی کردن بود.و داداش با غیرتی که دفعه آخری با خواهرش سر ارتباط با یک پسر حسابی دعوا کرده بود.اما این دفعه فقط بهش گفته: ببین طلاقت را بگیر و قشنگ سر فرصت به دوست پسرهایت رسیدگی کن. به قول اون جمله سابق اگر هم میخواستم ،با شنیدن این حرف نمی توانستم چشم های اندازه نعلبکی های عزیز خدابیامرز را کنترل کنم و با دهان اندازه غار علیصدر به افق خیره نشوم.متعجب.دوست پسر.تو شوهر داری.تازه با هیجان هم برای هم تعریف میکنید و از هم لایک میگیرید؟! 

با همان حالت سوارقطار شدم و ایستگاه بعد پیاده شدم.تازه دیرم هم شده بود و توی مسیر بالا آمدن از پله ها و همزمان تحلیل این داده ها،دوباره مغزم هنگید.در حدی که به خودم گفتم: دوست داری برویم و تحقیق کنیم ما از کدام سیاره آمدیم؟..مغزم هنگید چون یک خانم مسن به همراه دخترش و نوه اش وقتی دیدند مامور گیت نیست و هیچ محدودیتی توی رفت و آمد وجودنداره.دست نوه اش را گرفت و به دخترش گفت: کارت نزنی هانی.کسی که نیست بیا از این طرف برویم.قضاوت نمیکنم اما ظاهرشان میگفت: خارج خیلی خوبه.بهتر از اینجاست.قانون داره.آره بابا ز،ز.آ.

  • bahar tehrani

روزمرگی هایم
دخترکی رویا پرداز از جنس اردیبهشت

@radiochanel کانالم

نویسندگان